اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

گوشه ی اهورا

شاید یه روزی بزرگ بشی و توی موسیقی چنان بدرخشی که یه گوشه به نام خودت ابداع کنی ولی فعلاً ما اینو به اسم گوشه ی اهورا میشناسیم: از تابستون طرحش رو توی ذهنم میپروردم و تک تک اجزاش رو سفارش میدادم و جمع آوری میکردم تا امروز بالاخره به واقعیت پیوست. ببخش که اتاقای خونه مون محدوده و نمیشه یه اتاق به نامت بزنیم. تا روزی که خدا بخواد و خونه مون بزرگ بشه و طرح اتاق خوشگلت رو با افتخار اینجا برات ثبت کنم این بخش خونه خاص وجود خودته و امیدوارم به یمن حضورت پر از نور و برکت بشه. از ما بپذیر عزیزم. چقدر خوبه که هستی بهوونه ی قشنگ من برای زندگی! ...
23 آبان 1393

پروازش را به خاطر میسپاریم

اهورای نازنینم! آقاجون رو با آغوش باز بپذیر در عرش الهی. تقدیر نبود که در زمین پدر بزرگ عزیزت رو در آغوش بگیری, پس از این فرصت کوتاهی که در آسمانها به تو داده شده نهایت استفاده رو ببر. پدرم رو بعد از خدا به دستای کوچولوی تو میسپارم پسرم.
26 مهر 1393

دیدار در مهرگان

دیدار دوباره ی من و تو در سی و دو هفتگی عمر جنینی عزیزت درست در روز مهرگان رخ داد اهورای مهرآفرینم! خیلی دلم میخواست تصویری متحرک از گشت و گذار سونویی درونم از تو در این روز داشته باشم اما نشد. هر چند چیزی از اون طرح ابر و بادی پیکرت آمیخته با گوشه های بطنم دستگیرم نمیشه و فقط از توضیحات دکتر مهربان و نام بردن اعضای بدن قشنگته که توی دلم جشن می گیرم. دیروز قلب و چشم و بینی نازنینت رو نام برد و اشاره کرد ولی اونی که به چشمای خودم درست دیدم پنج انگشت نازنین دستت بود که مث پنجه ی آفتاب رو به آسمون گشوده بود. مهر اهورایی ت همیشه تابان باد گوشه ی دلم!
11 مهر 1393

به تو مدیونم

الفتی که این روزا بهت دارم و آرامشی که از حضور تو در من ریشه دوونده باعث شده تلاطم این روزا کمتر تکونم بده. یه چیزی مث گردباد توی زندگیمون در حال گردشه و من تنها به یمن حضور تو، از این گردباد عظیم، به ریسمان امن پروردگار پناه آورده م و آرومم. خیلی عاشقتم کوچولو. تو که هنوز سرشار از خدایی برای عافیت آقاجون دعا کن. آرزوم این بوده که تو ببینیش و اونم تو رو ببینه. 
29 شهريور 1393

نامه به اهورایی که یگانه ی هستی بخش است

امروز بالاخره تمومش کردم. یعنی کلاً دو بار سراغش رفتم و بار دوم تموم شد. خوندن کتابی که یه دوست نازنین بهم پیشنهاد داد. اگه دیدی تنگت تلوتلو خورد، اگه خونه ت یهو تنگ شد و حس کردی الانه که همچین مچاله بشه ازش بپری بیرون، اگه یه صدای ریزی رو شنیدی مث اینکه یکی بخواد جلوی هق هقش رو بگیره، اگه، اگه، اگه ...  بخاطر همون بود کوچولو! امروزم صبح زود از خواب بیدار شدم و مث هر روز دویدم سراع تفریحی که برام زیباست و البته گاهی هم افراط کردن درش وجدانم رو درد میاره. افتاده بودم تو ادامه ی پروسه ی خرید اینترنتی واسه ی تو! گشت و گذار توی سایتها و پر و خالی کردن سبد خرید و ... که یهو یاد زمانی افتادم که خواهری رو باردار بودم. اون روزا کلی حرف مادر ...
14 شهريور 1393

ناوک مژگان تو

فدای اون چشای نازت که دیگه به روی دنیا باز شده و نور رو میفهمه.  فدای مژگان سیاهی که گرداگرد خورشیدیِ چشات رو سایه انداخته. کی باشه چشای من به دیدارِ تو روشن بشه ستاره ی 37 سانتیِ من! ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: روزی نیست که در آغوش خواهری جا نگیری عزیزکم. خدا کنه هر روز و هر لحظه این عشق پاک خواهر و برادریتون بیشتر و عمیق تر بشه و هیچی نتونه خدشه دارش کنه، هیچی. کاش روزی که این عاشقانه ی منو میخونی با تمام وجود درکم کنی و حرف دلم رو بخونی. از اون حرفاییه که برای نگفتنه پسر نازنینم! ...
10 شهريور 1393

کوبه کوب

این روزا دو تا ضربان قلب رو توی وجودم حس میکنم. قلب خودم که سالهاست میتپه ولی اون کوبه های دیگه، حاصل حرکتهای قشنگ و گاه و بیگاه توست که بسان تپش های قلب، گوشه و کنار خونه ی کوچولویی که توش شناوری، حضورت رو به باورم میرسونه. اولین کوبه رو درست روز 5 از ماه 5 حدود ساعت 5 عصر نواختی؛ وقتی خسته از عملیات جستجوی خونه مشغول استراحت روی مبل آقاجون اینا بودم. بابایی هم کنارم بود و تا هیجان منو دید اونم در حس حضورت شریک شد. خونه ت تنگه عزیزم میدونم ولی همین باعث میشه من به لذتی برسم که از برخورد اعضای بدن قشنگت به در و دیوار این تُنگ نصیبم میشه شاه ماهی! یعنی خدا هم همین لذت رو میبره وقتی به این در و اون در میخوریم توی گشت و گذارای دنیایی مون!؟ حس م...
12 مرداد 1393

اهوراگين

وقتي فهميدم پسري بهت زده شدم. با اينكه همه ش به نيروانا يادآوري مي كردم كه ممكنه پسر باشي خودم جا خوردم وقتي دكتر حجت با اون سبك غافلگيرانه ش خبر اهورا بودنت رو بهمون داد. ماجراش رو كامل توي وبلاگ خواهري نوشته م. همينجور گيج و منگ بودم،‌ حتي پيش خاله رادك كه درددل مي كردم اشكم جاري شد. از اينكه تو از جنس من نيستي و اونقدر به روحياتت شناخت ندارم دلهره داشتم. چه جوري از پس پرورشت بربيام كوچولوي مريخي من! تا اينكه يه پيغامِ سراسر معنا تلنگر بزرگي بهم زد و هشيارم كرد. من رسالتم رو دريافته بودم و هيچ چيز زيباتر و آرامش بخش تر از اين نيست كه آدم تكليفش رو بدونه و هدفش مشخص باشه. برات يادگارش ميكنم اهوراي آسمانيِ من و اميدوارم كه بتونم به...
30 تير 1393