اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

متودک

رویای رفتن به مهدکودک توی دل کوچولوت اواخر شهریور ماه نقش بست. زمانی که در تدارک فرستادن نیروانا به مدرسه بودیم و منم از نگرانی این که با تنهاییای تو در نبود اون چه کنیم توی فکر و ذهنم, مهدکودک رفتن تو رو تصویر میکردم و اینکه اگه واقعا خیلی برات سخت گذشت هر طور شده به مهرآیین التماس میکنم شرایط منو درک کنن و با وجود پایین بودن سنت تو رو بپذیرن تا خیال من از بابت شادبودن تو و پرورش روح و جانت به بهترین شکل, در ایامی که سخت مشغول از آب وگل درآوردن مزدام, راحت باشه. نمیدونم چطور شد که دم دمای مدرسه رفتن نیروانا برای اینکه در تو آمادگی ایجاد بشه که از چند روز دیگه ناناجون صبحا خونه نیست, فکر و ذهنیتم به زبون اومد و گفتم ناناجون میره مدرسه, اهور...
6 اسفند 1395

دیالوگ های اهورایی

با خواهری مشغول لگوبازی بودین. چی درست میکنی نانا؟ مبل درست میکنم. مبل! چه باحال! از تفریحات سالمت اینه که دم به دقیقه منو بکشونی آشپزخونه, در یخچال رو باز کنی و از خودت بپرسی چی میخوام من! یه روز دراومدی که در یخچال رو باز کن دوغ میخوام دوغ میخوایی یا شیر؟ یا شیر اوج غرور و مباهاتت اینه که یه چیزی که خیلی دوست داری از یخچال یا سر کیف این و اون دربیاری جلوی مزدا شروع کنی به خوردن, اونوقت وقتی مزدا شروع میکنه برات بال بال میزنه بگی " هنوز کوشولویی مزدا, نمیتونی... بخوری", آخ که دلم ضعف میره از این لحن گفتنت، آقابزرگ! تخت داداشی رو که جابجا کردیم دسترسیت به برچسبای روی دیوار خیلی چهره به چهره شد. یه روز دیدم رفتی توی تخت...
14 بهمن 1395

لگومن

این روزا در کار ساخت و سازی مهندس کوچولو! با قطعات لگو, که حالا دیگه خوب یاد گرفتی رو هم درست چفتشون کنی, هی میسازی و هی خراب میکنی. یه بار یه اسب خوشگل درست کردی حظ کردیم. فکر نمیکردم اینقدر زود لگو برات جذاب بشه. خوشحالم از این بابت. امیدوارم امروزها و فرداها هر چه میسازی با خمیرمایه ی عشق باشه و از ژرفای دیدت, پر از انرژی و تازگی.   ...
20 دی 1395

فرصت زیبای طبیعت بازی, کنارصندل

برای اولین بار در عمرت, گاو مزرعه رو از نزدیک دیدی. توی روستای کنارصندل که جمعه دهم دی رو اونجا گذروندیم. یه فرصتی دست داد که حیوانات مزرعه رو در کنار هم ببینی, تو که عاشق بیبی انیشتین و این قسمت از مجموعه ش بودی و هستی. تا میگفتم اهورا بریم گاو ببینیم میگفتی, تو مزرعه ش یه گاو چش سیا داره. با ناناجونت کلی هیزم توی آتیش ریختین و افروختین و هی خاکستر شد و باز از نو. و بعدم کلی گل بازی توی زمین غرقابی مزرعه. حسابی کیف دنیا رو کردی پسرک ماجراجوی شیرینم. نوش جونت شیرینی لحظه هات.   ...
20 دی 1395

چیدمان کار

خیلی وقته تو کار چیدمانهای عمودی و افقی هستی و من نتونسته م برات بگم. شاید بیشتر از یه ماه. همچین قشنگ کنار هم یا روی هم جفت و جور میکنی حظ میکنم. از خود چیدمانها قشنگتر, جاهایی هستن که براشون انتخاب میکنی. دل میبره از آدم. تصاویر قشنگتر بیان میکنن, البته مشتی نمونه ی خروار.       ...
4 دی 1395

یلدای آریایی

سومین یلدای قشنگت رو به شیرینی و شادی خونه ی مامان بزرگی برپا کردیم, با حضور خاله شهلای دوست داشتنی و خاندان باحال و نازنینش. کلی با ناناجون و آوای دوست داشتنی بازی کردین و رقص و پایکوبی. حتی پسرخاله یاسر هم به بازی گرفتین و کلی واسه تون انرژی گذاشت طفلی.  امسال از اوایل آذر ماه متوجه شدم یکی از مراکز پرورش خلاقیت کودک کرمان قصد داره جشن یلدا برپا کنه و فراخوان ثبت نام داده. تا متوجه بشم, ظرفیت تکمیل شده بود ولی از اونجا که متقاضیان خیلی زیاد بودن لطف کردن و در دو نوبت جشن رو برپا کردن. وقتی برای جشن یلدای خانه ی کودک و خلاقیت آریای کرمان ثبت نامت کردم, همه ی قصدم این بود حالا که هنوز نمیتونی بری مهدکودک, کنار دوستای همسن ...
1 دی 1395

رنگین و شیرین, مثل دو سالگیت

اهورای دلم! پسرک سرتاپا نمک من! تولد امسالت هم با خواهری برگزار شد. یه تولد کوچولوی خودمونی خونه مامان بزرگی. البته توی تولد نیروانا که برای سورپرایزش دوستای مهدکودکش رو دعوت کردیم هم برای تو شمع گذاشتیم و تو هم فوت کردی. همین برای تو کلی شادی و شوره. که کلی بادکنک بگیری دستت و گرومب گرومب بکوبونی به هم و باهاشون بدوی و خوش باشی. که چندین بار شمعای روی کیک رو فوت کنی و بازم بگی "دوبایه". که انگشتت رو توی خامه هاش فرو کنی و بیاری بیرون و تا ته حلقت رو شیرین کنی.  تجربه ی مادرانگیم بهم میگه بذارم چند سال دیگه که حسابی مستقل شدی و دوست یافتی و شادمانگی های اینچنینی رو پشت سر گذاشتی برات تولد مستقل بگیریم و بازم یه جور دیگه شادی کنی,د...
22 آذر 1395

دومین دور اهورایی

عزیزکم, پسرک مامان با اون دو تا مردمک سیاه و درشت چشات که هر وقت عمیق نگاهش میکنم مث مثلث برمودا در خودش میکشدم, پسرک با احساسم که یه وقتایی با بوسه های آبدارت غافلگیرم میکنی و به اوج می بریم, شیرین بیان کوچولوی من با اصطلاحات و اشارات منحصر بفردت, منبع انرژی ناتمام خونه, نمیدونم با وجود داداش مزدایی که شاید خیلی زود آغوشم رو برات تنگ کرد و گاهی تنها از آن خود, حق دو سالگیت رو کامل ادا کرده م یا نه, ولی هر چی که هست عشق عمیقی که به تو دارم پایان ناپذیر و خاصه. یه حسی بهم میگه تو کپی من هستی و خب کیه که از داشتن یکی عین خودش به خودش نباله.  دو سال پیش حوالی همین لحظه ها با یه شور و ولوله پریدی تو آغوشم, درست مثل همین حالاها که یهویی ...
14 آذر 1395