اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

برای معصومیت تو

چقدر این روزا شیرینی عزیزدلم و من چقدر کمتر از پیش, حوصله و فرصت لذت بردن صد در صدی از اینهمه دلبری تو رو دارم. آنی که از مزدا فارغ میشم میدوی سمتم که بغلت کنم و منم اگه جونی برام مونده باشه با تمام وجود در آغوش میگرمت و اگه کلافه باشم هی بهوونه میارم که اگه و اگه و.... هیچی بجز شرمندگی ندارم و عذرخواهی بابت این توانی که روز به روز تحلیل میره و ترس و نگرانیم رو بیشتر میکنه که نمیتونم اونجوری که میخوام برای تک تک شما بچه هام وقت و انرژی بذارم. تازه اونوقتایی که کلافه ام و عصبانی که یه حرکتایی ازم سر میزنه دل شکن و دردآور. که دل خودم ازش بدرد میاد و هی ملامت خودم که پس کو اونهمه صبر و شکیبایی و من میتوانم. وقتی با بهت نگاهم میکنی و توی نگا...
12 شهريور 1395

یه شوک کوچولو

تصور کن چه حالی شدم بعد از تب خفیف چند روز پیش و سرفه های وحشتناک و ترحم برانگیز شبانه ت با این صحنه مواجه شدم.   (البته کیفیت پایین عکسی که با گوشی گرفته م ممکنه عمق مطلب رو نرسونه) حالا باید اینو کجای دلم میذاشتم! از ترس اینکه آبله مرغونی, سرخکی, مخملکی یا چیزی از این دست نگرفته باشی جرأت دست زدن بهت و در آغوش کشیدن در ثانیه های فراغت از مزدا رو هم نداشتم و تو هم با اون صدای گرفته ای که بیش از پیش معصومیت و مظلومیتت رو به رخ ما میکشید تقاضای بغل کردن من و حتی مزدا رو داشتی یا دایم چیزی دم دهنم میذاشتی و اصرار که بخورم. افتادم به جستجوی وب و اینکه حالا این بیماری احتمالی تو که بیشتر حدسم به آبله مرغون بود واسه داداش مزدا چه ...
25 مرداد 1395

آغاز اهورا مزدا

تمرین بزرگی میکنی کوچولوی من! ورود عضو جدید خونواده, داداش مزدا, بیشتر از همه برای تو چالش بهمراه داشته و تو توی این آزمون بزرگ عجیب صبوری میکنی نازنینم. تو که تنها ده روز بود با جیبای عزیزت (شیر مادر) خداحافظی کرده بودی با دیدن شیرخوردن مزدا انگار حسابی دریافتی جریان از چه قرار بوده. وقت شیرخوردن مزدا اگه سرگرم بازی یا تی وی نباشی روی سر و کول من و مزدایی, گاهی بوس و ناز مزدا, گاهی بوس و ناز جیبا, گاهی بوس و ناز من. در کل, روحیاتت خوبه و شادی, گیر نمیدی اما دردسر عظیممون وقت خوابوندته, اونموقعه که داغ دلت تازه میشه و یادت میفته تا چند وقت قبل چه جوری مراسم خوابت انجام میشد و حالا چقدر فرق کرده. اینقدر روی جای جای بدنم غلت میزنی و بهونه میگی...
27 تير 1395

آمد از قله های روشن نور

مزدای مانای ما, به نام خداوندگار خرد, گامهای آسمانیش را بر زمین نهاد. بادا که نام بلندش را با اندیشه, گفتار و کردار نیکش به گیتی جاودانه سازد, آنگونه که خدایگونی و خدایگانی بشر را سزاست.
10 تير 1395

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

بیقراری های من انگار تو رو هم در بر گرفت. امشب جور دیگه ای خوابیدی. یعنی خیلی طول کشید تا خوابت برد, اونم تو بغل بابایی و با قدم زدنش تو خیابون. درسته کوچیکی ولی روح بزرگت خبر داره که اتفاق بزرگی در راهه. امیدوارم این اتفاق بزرگ سرآغاز بهترینها برات باشه پسرک لبریز از شورر و احساس من. امشب اینقدر روی شکمم وول خوردی و غلت زدی که حتم دارم مزدا هزار بار آرزو کرده زودتر دنیا بیاد. یعنی دنیا بیاد روزگارش بهتر از اینه که توی شکم من باهاش تا میکنی؟!
10 تير 1395

رزاولا، Copy/ Paste

  فکر نمی کردم اینقدر زود همه چیز یادم بره, تجارب مادرانگیم برای نیروانا منظورمه. پست قبلی برات نوشتم که دقیقا هفته ی پیش پنجشنبه شب که تصمیم گرفتم بدون شیرخوردن بخوابی تب شدید کردی که با استامینوفنم به زحمت پایین میومد. آخر هفته رو صبر کردیم بلکه علت تب مشخص بشه. یکی دو شب قبلش که میرفتیم بیمارستان عیادت مامان بزرگی و تو هم توفیق پارک شبانگاهی جانانه نصیبت میشد در حین سرماخوردگی در معرض باد شدید بودی و میگفتیم شاید از اونه و گوش یا حلق و بینی ت دچار التهاب و عفونت شده. تب ت روز شنبه هم ادامه داشت و دیگه نگران شدم. اولین بار بود که تنهایی دکتر میبردمت, با شکمی پر از حضور مزدا کوچولو. برای معاینه آبروم رو بردی بس که جیغ زدی, تقلا کرد...
3 تير 1395

بای بای جیبا

باورم نمیشه این گام بزرگی که تو با من برداشتی کوچولوی نوپای من! اینهمه بزرگ منشی رو از تو دیدن واقعا برام غیرمنتظره بود. ممنونم که همراهیم کردی, ممنونم که کمکم کردی عزیزدلم. برات نوشته بودم چقدر برای زود از شیر گرفتنت مردد بودم و به این نتیجه رسیده بودم که طبیعت و قدرت خداوندی خودش به کمکم میاد.  مدت زیادی بود که همون دو وعده مهمون شیرم بودی, قبل از خواب ظهر و شب و منم دیگه راضی شده بودم که تا تولد مزدا صبر کنم ببینم چی پیش میاد ولی یه تلنگری که بابایی با حرفاش بهم زد مصمم شدم هر طور شده وابستگی اینچنینی تو رو به خودم کم کنم.  میدونی دکتر که رفتم توصیه کرد به زایمان سزارین و خب اگه بخوام برم یزد, یا حتی اگه کرمانم زایمان کنم ...
1 تير 1395

یک دور و نصفی

  عزیزکم یکسال و نیمه گیت مبارک! پسرک مهربون با احساسم که اینروزا وقتی دستت رو دور گردنم حلقه میکنی خوبترین احساس دنیا رو دارم، خیلی عاشقتم.  اینقدرا رشد کردی که از نوشتنش جا بمونم. حواس پنجگانه ت در نهایت دقت مشغول کشف و ضبطه، دیگه حتی اگه رمزی و با ایما و اشاره بخوام با یکی دیگه حرف بزنم که تو متوجه نشی چنان دستم رو رو میکنی و بهم میفهمونی که "خودتو نکش بابا، فهمیدم جی گفتی!" که انگشت به دهن میمونم. عشقت ورق زدن کتاب و دیدن تصاویر و تکرار کلماتی هست که صفحاتش از خوندنای قبلی من برات تداعی میکنن. حتی مابین ورقهای مقوایی رو هم از هم میشکافی شاید مطلبی اون وسطا دور از دست مونده باشه!  عشقت ماشین...
16 خرداد 1395