اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

تعبیر جوجه ای

دیشب وقتی به نیروانا گفتم فردا روز دختره کلی خوشحال شد و بیدرنگ گفت مامان فردا بریم جوجه برام کادو بخر. جوجه یه فروشگاه اسباب بازی عریض و طویل و پر و پیمونه که حتی من و بابایی هم وقتی واردش میشیم دلمون نمیاد بیرون بیایی ازش، چه برسه به شما فینگیلیا. تو ولی زیاد در جریان اسم این فروشگاهه نیستی که هی آدرس بدی و درخواست بدی مث نیروانا. شب که بابا اومد خونه همینجور که داشتیم صحبت میکردیم نیروانا شروع کرد به ورجه وورجه روی تخت و تو هم همراش بپر بپر. آخه هر کاری نیروانا بکنه تو هی تقلید میکنی. نیروانا در اومد که بابا فردا روز دختره بریم جوجه، تو هم تکرار کردی بریم جوجه، بریم جوجه. بابا پرسید جوجه چیه اهورا؟ تو هم در اومدی که "جوجه ...
3 مرداد 1396

لحظه های عسل

وقتی با نیروانا چیک تو چیک میشین و میفتین به بازی دو نفره، فضای خونه خیلی بهشتی میشه و دل منم پر از جوی های روان شیر و عسل! جانان من! چی می شد درصد کشمکش ها و دعواهای خواهر برادریتون با میزان بازیا و همدلیا، جاشون رو عوض میکردن و اکثر مواقع با این صحنه ها روبرو بودیم!؟   یعنی خودتون صحنه آرایی میکنین، طراحی بازی میکنین، کارگردانی میکنین و خودتونم عکس می گیرین و ثبت میکنین این شیرینیا رو. بعدها که سر گوشیم میرم غافلگیرانه میبینم چیا بهتون گذشته! حظ نمیکنه آدم!؟ ...
21 تير 1396

شمارش اهورایی

همکار عزیزم: اهورا، خواهر جونت رو چند تا دوست داری؟ اهورا: یک وَ ، دو وَ، سه وَ، چار وَ [نه که نیروانا وقتی تمرین ریتم پیانو میکنه اینجوری میخونه، تو هم شمارش رو اینجوری قلمداد کردی انگار]   ...
26 فروردين 1396

یک دور و نصفی

  عزیزکم یکسال و نیمه گیت مبارک! پسرک مهربون با احساسم که اینروزا وقتی دستت رو دور گردنم حلقه میکنی خوبترین احساس دنیا رو دارم، خیلی عاشقتم.  اینقدرا رشد کردی که از نوشتنش جا بمونم. حواس پنجگانه ت در نهایت دقت مشغول کشف و ضبطه، دیگه حتی اگه رمزی و با ایما و اشاره بخوام با یکی دیگه حرف بزنم که تو متوجه نشی چنان دستم رو رو میکنی و بهم میفهمونی که "خودتو نکش بابا، فهمیدم جی گفتی!" که انگشت به دهن میمونم. عشقت ورق زدن کتاب و دیدن تصاویر و تکرار کلماتی هست که صفحاتش از خوندنای قبلی من برات تداعی میکنن. حتی مابین ورقهای مقوایی رو هم از هم میشکافی شاید مطلبی اون وسطا دور از دست مونده باشه!  عشقت ماشین...
16 خرداد 1395

ناوک مژگان تو

فدای اون چشای نازت که دیگه به روی دنیا باز شده و نور رو میفهمه.  فدای مژگان سیاهی که گرداگرد خورشیدیِ چشات رو سایه انداخته. کی باشه چشای من به دیدارِ تو روشن بشه ستاره ی 37 سانتیِ من! ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: روزی نیست که در آغوش خواهری جا نگیری عزیزکم. خدا کنه هر روز و هر لحظه این عشق پاک خواهر و برادریتون بیشتر و عمیق تر بشه و هیچی نتونه خدشه دارش کنه، هیچی. کاش روزی که این عاشقانه ی منو میخونی با تمام وجود درکم کنی و حرف دلم رو بخونی. از اون حرفاییه که برای نگفتنه پسر نازنینم! ...
10 شهريور 1393

خبر آمد خبری در راه است

خیلی دلم میخواست اولین نفری که بعد از من و بابا پیدا شدن نقطه ی روشن زندگیمون رو میفهمه خواهری باشه اما خب نشد و قبلش دو سه نفری از دوستای خیلی خیلی نزدیکم در جریان قرار گرفتن. اما دوستای گلم مث همیشه منبع خیر شدن چون هم یه دکتر خوب یافتم و هم بهم یه ایده ی ناب دادن که به بهترین شکل خبر اومدن تو رو به خواهری بدیم. دوست روانشناسم در تأیید حرف من که دلم می خواست رسماً خواهری رو مطلع کنیم نه اینکه اتفاقی از دیگران بشنوه، بهم اطمینان داد که همین حالاها بهش بگیم بهتره و روشش رو هم توضیح داد. چقدر خوب که مقدمات کار هم خیلی اتفاقی فراهم شده بود. پنجشنبه شب کادوی ارسالی از طرف تو که خواهر یا برادر نازنینِ خواهری باشی با یه کارت خوشگل پیوست بالای...
30 فروردين 1393
1