اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

گودبای پمپرز!

خیلی انتظار این لحظه رو میکشیدم؛ که بیام و با افتخار برات بنویسم که ختم بخیر شد. پروژه ی دستشویی رفتنت رو میگم با اون اصطلاح داغ و جنجالی این روزای فضای مجازی : گودبای پمپرز!!! برای منی که ریز و درشت پیشرفتها و روزانه های پر ارزشت رو مینویسم، برای منی که مادرم و کوچکترین رشد تو توی دلم بزرگترین جشن ها رو برپا میکنه، نوشتن از این مرحله ی کسب مهارتت هم مث همیشه باعث افتخاره، اونم با هدف روشن و موجهی که خودم ازش دارم: برای بعدهای تو و شیرینی خوندن این روزنوشت های کودکیت که بعید میدونم برای سالهای دیگه، با این جزئیات، در خاطرت موندنی باشن؛ و به اشتراک گذاشتن تجربه ی مادرانه ای دیگه با دوستای نازنین و خواننده هایی که همین امروزها رو با نگاه گرمشو...
17 شهريور 1396

عشق شعر

دیروز وقتی گفتم اهورا یه کتابت رو بیار بخونم برات بدو رفتی و آوردی, اما گفتی خودم میخوام برات بخونم. کتاب "خانه ها جورواجورند", که نسخه ی هدیه ی خاله زینب رو پاره پوره و آش و لاش کرده ای و نسخه ای که خودم پیشترها برای نیروانا خریده بوده م هنوز سالمه. با جون و دل گفتم بخون پسرم, بخون؛ و تو در عین ناباوری من شروع به ورق زدن کردی و خوندن شعرای کتاب, اگرچه مصرع ها رو و گاهی کلمه ها رو پس و پیش میگفتی, ولی کل مطلب رو ادا میکردی که نشون میداد هر چی برات خونده م رو با تمام وجود یاد گرفته ای. باورم نمیشد!!! نمیدونی چه لذتی بردم عزیزم. انگار مرهمی گذاشتی روی وجدان درد من که چقدر این روزا کم برات وقت میذارم. تو از همون وقت کم هم کلی بهره برده ای ...
17 اسفند 1395

دیالوگ های اهورایی

با خواهری مشغول لگوبازی بودین. چی درست میکنی نانا؟ مبل درست میکنم. مبل! چه باحال! از تفریحات سالمت اینه که دم به دقیقه منو بکشونی آشپزخونه, در یخچال رو باز کنی و از خودت بپرسی چی میخوام من! یه روز دراومدی که در یخچال رو باز کن دوغ میخوام دوغ میخوایی یا شیر؟ یا شیر اوج غرور و مباهاتت اینه که یه چیزی که خیلی دوست داری از یخچال یا سر کیف این و اون دربیاری جلوی مزدا شروع کنی به خوردن, اونوقت وقتی مزدا شروع میکنه برات بال بال میزنه بگی " هنوز کوشولویی مزدا, نمیتونی... بخوری", آخ که دلم ضعف میره از این لحن گفتنت، آقابزرگ! تخت داداشی رو که جابجا کردیم دسترسیت به برچسبای روی دیوار خیلی چهره به چهره شد. یه روز دیدم رفتی توی تخت...
14 بهمن 1395

چیدمان کار

خیلی وقته تو کار چیدمانهای عمودی و افقی هستی و من نتونسته م برات بگم. شاید بیشتر از یه ماه. همچین قشنگ کنار هم یا روی هم جفت و جور میکنی حظ میکنم. از خود چیدمانها قشنگتر, جاهایی هستن که براشون انتخاب میکنی. دل میبره از آدم. تصاویر قشنگتر بیان میکنن, البته مشتی نمونه ی خروار.       ...
4 دی 1395

یک دور و نصفی

  عزیزکم یکسال و نیمه گیت مبارک! پسرک مهربون با احساسم که اینروزا وقتی دستت رو دور گردنم حلقه میکنی خوبترین احساس دنیا رو دارم، خیلی عاشقتم.  اینقدرا رشد کردی که از نوشتنش جا بمونم. حواس پنجگانه ت در نهایت دقت مشغول کشف و ضبطه، دیگه حتی اگه رمزی و با ایما و اشاره بخوام با یکی دیگه حرف بزنم که تو متوجه نشی چنان دستم رو رو میکنی و بهم میفهمونی که "خودتو نکش بابا، فهمیدم جی گفتی!" که انگشت به دهن میمونم. عشقت ورق زدن کتاب و دیدن تصاویر و تکرار کلماتی هست که صفحاتش از خوندنای قبلی من برات تداعی میکنن. حتی مابین ورقهای مقوایی رو هم از هم میشکافی شاید مطلبی اون وسطا دور از دست مونده باشه!  عشقت ماشین...
16 خرداد 1395

ستاره ی آهنی و قلب طلایی

کاشکی آمار زمین خوردنای روزانه ت رو نوشته بودم تا وقتی بزرگ شدی و یه وقتی خدای نکرده یه کوچولو چرخ به کامت نچرخید و زمین خوردی یادت بیاد که چقدر شکست ناپذیر و خستگی نشناس بودی، یادت بیاد که وقت فسقلیات چطور بلافاصله بعد از هر زمین خوردن دوباره می ایستادی و به راهت ادامه میدادی حتی اگه گریه های از سر دردت وقفه ای کوتاه در حرکتت ایجاد میکرد. از اون طرف وقتی محکم بغلم میکنی و فشارم میدی همه ی دنیا از آنِ منه، چطور اونهمه احساس رو توی قلب کوچولوت جمع میکنی و از چشای نافذت می تراوی؟ کِی اینهمه فراگرفتی حس کنی و حست رو منتقل؟ هر لحظه ی صورتت لبریز از یه احساس بانمک و زنده ست که واقعاً هیچ جوره نمیشه ثبتش کرد کوچولوَک! من تشنه ی اینهمه ابراز اح...
1 بهمن 1394

مِستر دیس ایز

این روزا آوای جانبخشی که مدام ازت میشنویم اینه : ای چیَه؟ (چیست این؟) نمیدونم دقیقاً اولین بار کی اینو ازت شنیدیم و من به عنوان اینکه از چیستی چیزی سؤال میکنی برات گفتم چیه و حالا هر چیزی که میبینی یا با سوی نگاه یا با اشاره ی دست و انگشت میپرسی که چیه و ما با تمام وجود برات اسمش رو میگیم و تو میپذیری. نیروانا  اینقدر ذوق میکنه با این کار تو که اسمت رو گذاشته "Mr. This is" که البته من بهش میگم بهتره بگیم "Mr What is this" و با هم سر این عنوانی که برات انتخاب کردیم کلی شادیم. تلاشت برای برقراری ارتباط کلامی با ماها شگفت انگیزه و به تمامی انسان رو غرق در عظمت پروردگار میکنه. تمرین کردن آواهای مختلف و درآوردن صد...
5 آبان 1394

پنجِ الماس نشان

داشتم به یه پست با عنوان مروارید غلتان فکر میکردم که شرح غلت زدنای سیصد و شصت درجه ت رو توش بنویسم که دیروز با اون الماس خوشگل توی دهنت غافلگیرم کردی وروجک! نوشته بودم که از ایام عید بیقراری و شواهد امر نشون میده دست اندرکار آوردن دندونی. دیروز ظهر وقتی داشتیم با هم سعی میکردیم بخوابی و تو تیشرت منو کرده بودی توی دهنت و با ولع تمام گاز میگرفتی, اومدم که تیشرتم رو بیرون بیارم انگشتم به یه لبه ی تیز الماس نشان خورد و ذوق بیحدی سراسر وجودم رو دربر گرفت. بعد از حدود چهل روز سعی و تلاش و تحمل دردهای احتمالی در آستانه ی پنجمین ماه تولدت اولین دندونت سرزد عشقم. امروز که پنجِ عاشقیه دلم میخواد از چیزایی که بلدی برات بنویسم اگه خودت یاری کنی ...
14 ارديبهشت 1394

بسوی نگاه کردن از بالا

شیرینم! این روزا سخت مشغول تمرین غلت زدنی... فعلاً میتونی به پهلو بشی و برای مدتی همونطوری بخوابی ولی تا غلت 180 درجه که یعنی به شکم بخوابی یه کوچولو مونده، دستت زیر بدنت میمونه و نمیتونی بکشیش بیرون. نیروانای مموش گاهی کمکت میکنه و با هیجان میگه مامان ببین خودش برگشت و منم خوشحال و سپاسگزار خدای مهربانم از اینکه خواهری داری که با دستهای حمایتگرش سخت مشتاق پیشرفت و بزرگ شدن توست. ...
1 ارديبهشت 1394