دیالوگ های اهورایی
با خواهری مشغول لگوبازی بودین.
چی درست میکنی نانا؟
مبل درست میکنم.
مبل! چه باحال!
از تفریحات سالمت اینه که دم به دقیقه منو بکشونی آشپزخونه, در یخچال رو باز کنی و از خودت بپرسی چی میخوام من!
یه روز دراومدی که
در یخچال رو باز کن دوغ میخوام
دوغ میخوایی یا شیر؟
یا شیر
اوج غرور و مباهاتت اینه که یه چیزی که خیلی دوست داری از یخچال یا سر کیف این و اون دربیاری جلوی مزدا شروع کنی به خوردن, اونوقت وقتی مزدا شروع میکنه برات بال بال میزنه بگی " هنوز کوشولویی مزدا, نمیتونی... بخوری", آخ که دلم ضعف میره از این لحن گفتنت، آقابزرگ!
تخت داداشی رو که جابجا کردیم دسترسیت به برچسبای روی دیوار خیلی چهره به چهره شد. یه روز دیدم رفتی توی تخت نشستی و رو کردی به برچسب گاو میگی :"مشکلت چیه؟ گاو تو چه مشکلی داری هان! چرا ناراحتی؟!"
نیروانا بیحال و مریض خوابیده و تو هی میری سراغش یه جوری بیدارش کنی. حرصم رو درآوردی, اینقدر که بلندت کردم و کوبوندمت زمین! بعد که عصبانیتم فروکش کرد بهت میگم چرا اینقدر نانا رو بیدار کردی, من ازدستت ناراحتم. میگی " نمیفهمم منظورم چیه"
یه شیرین کاری لج درآر یاد گرفتی هی با لیوانت دهنت رو پر از آب میکنی میپاشی به کف زمین و فرش و بالش و... خلاصه هر چی دم دست و دهنت باشه. بعد از اینکه به هر روشی خواستیم منعت کنیم نشد بابا بردت محرومیت و از اونجایی که مکان محرومیت اتاق پذیرایی همچین تأثیرگذار نبود بردت اتاق خواب و پهلوت موند. وقتی اومد گفت داشتی براش میگفتی " بابا نگران نباش, من دوستت دارم"
از این دست بیشماره عزیزدلم, اینقدر شیرین و سنجیده حرف میزنی دلم میخواد هیچوقت بزرگ نشی و همین سن بمونی, خصوصا وقتی یاد بگومگوها و دیالوگهای تلخ این روزام با نیروانا میفتم.