عشق شعر
دیروز وقتی گفتم اهورا یه کتابت رو بیار بخونم برات بدو رفتی و آوردی, اما گفتی خودم میخوام برات بخونم. کتاب "خانه ها جورواجورند", که نسخه ی هدیه ی خاله زینب رو پاره پوره و آش و لاش کرده ای و نسخه ای که خودم پیشترها برای نیروانا خریده بوده م هنوز سالمه.
با جون و دل گفتم بخون پسرم, بخون؛ و تو در عین ناباوری من شروع به ورق زدن کردی و خوندن شعرای کتاب, اگرچه مصرع ها رو و گاهی کلمه ها رو پس و پیش میگفتی, ولی کل مطلب رو ادا میکردی که نشون میداد هر چی برات خونده م رو با تمام وجود یاد گرفته ای. باورم نمیشد!!! نمیدونی چه لذتی بردم عزیزم. انگار مرهمی گذاشتی روی وجدان درد من که چقدر این روزا کم برات وقت میذارم. تو از همون وقت کم هم کلی بهره برده ای یا اون چیزایی رو که زمان بارداری مزدا تمام وقت برات صرف کرده م رو برام انرژی میکنی و برمیگردونی؛ هر کدومش باشه عالیه پسرکم.
یه چیز دیگه هم فهمیدم که تو شعر رو خیلی دوست داری و بهش دل میدی, یعنی میتونی قدم جای پاهای من بذاری ولی در ارتفاعی بس بلندتر و والا؟ کاش اون روز رو ببینم که تو از ذره ذره ی وجودت شعر میتراوه. خود خود شعر باشی و غزل.