مهرآیین اهورایی یا اهورای مهرآیینی!
سپاس فراوان خدای بزرگم رو که یاری کرد تا تو فرزند نازنینم رو هم به آغوش سراسر مهر مهرآیین بسپرم. مهدکودکی که بخاطر رسیدن به اون، در زمان خردسالی نیروانا ماجراها از سر گذروندیم.
عزیزکم، حالا رویای یک ساله ی تو محقق شد و با شروع تابستان، ترم یک ماهه ی آشنایی با مهدکودک رو شروع کردی؛ در حالیکه من و بابا هم خودمون رو با شرایط جدید زندگی بدون کمک و همراهی پرستار وفق میدیم؛ نیروانای نازنین باز به جمع خانواده برگشته و مزدای کوچولو همچنان بی وقفه زمین و زمان رو برای یافتن چیزای تازه زیر چار دست و پا میذاره.
اولین روز مهدکودکت رو پنج نفری سپری کردیم. نیروانا با مورد مهر و محبت قرار گرفتن مربیان و کادر دفتری و تعریف و تمجیداشون سرشار از حس افتخارمون کرد. حسم میگفت که تو موفرفری قشنگمم با واژگان قشنگ و شیرین زبونیت، در لحظه دل همه رو میبری ولی حس من حس مامان خاله سوسکه بود انگار. دلمشغولی و دغدغه ی مربیان و مامانای دلواپس دیگه که همگی با بچه هاشون توی کلاس حضور داشتن زیاد به تو اجازه ی ابراز وجود نداد. علیرغم میلم ما هم مجبور شدیم تو رو در کلاس همراهی کنیم در حالیکه حس مادریم میگفت همون لحظه خداحافظی میکردیم و میسپردیمت به جریان مهد خیلی بهتر بود. هر چی که بود به نظر و اصرار مربی عزیزتون احترام گذاشتیم و تنهات نذاشتیم. امروز رو اما با بابایی تنها راهی شدی و ساعتی رو به تنهایی در مهد سپری کردی. ایمان دارم که گلیمت رو از آب بیرون میکشی و خوشا زمانی که بشینیم روی گلیمت و خستگی در کنیم. عکسای این روز بیادموندنی رو در ادامه ببین.
عاشق کیفتم و خودتم همینطور. خدا واسه هم نگهتون داره دلبرکا
توی ماشین در راه مهرآیین
چاشت با همراهی روشنا
خمیربازی ای که آخرش با پرت و پخش کردن خمیرا به اطراف، مربی عزیزتون رو به چالش کشیدی
۸
و نقاشی در جمع دوستان