در تلاطم روزهای نخست
روزای حساس و پرچالشی رو پشت سر میذاری پسرک موفرفری دلبندم! در حالیکه من این گوشه ی دور از تو نشسته م و هیچ کاری ازم برنمیاد به زعم خودم. تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که تو شبا زود بخوابی و آموزش دستشویی ت با سرعت بیشتری پیش بره که متأسفانه توی هر دوش ناموفقم. با همه ی عشقم چاشت روزانه ت رو توی کیف دوست داشتنی ت میچینم ولی میشنوم که اکثرش رو فقط وقتی برمیگردی خونه میخوری. با دیدن تلگرام عکس دوستات توی کلاسای فوق برنامه ای که به دلیل دیر رسیدن نتونستی توشون شرکت کنی دلم می گیره و کوتاه بودن دستم از چاره، بیشتر کلافه م میکنه. استرس روزای اول مهدکودک و گریه های جدایی از بابایی وقت خداحافظی ت رو میشنوم و خدا خدا میکنم واقعاً همون چیز عادی ای باشه که قراره فقط سه چهار هفته ی اول تجربه ش کنیم. اونهمه عشق و علاقه ی تو به مهدکودک رو دلم نمیخواد هیچ جریانی خدشه دار کنه در حالیکه حس درونیم میگه شاید یه اتفاقای کوچولویی افتاده که باعث شده کاخ رویاهات یه کوچولو بلرزه. اتفاقایی که به همین مقوله ی دستشویی رفتن تو بر میگرده و من وجدانم ناراحته که نتونستم سر موقع پروسه ی آموزشت رو کامل کنم و از طرفی مربی تون رو هم بموقع در جریان نذاشتیم. شاید بابایی گذاشت به حساب حساسیتها و وسواسهای بیش از حد من و توضیحاتی رو که لازم بود برای مربی تون نگفت. و چندین شاید و ای کاش و علامت سؤال دیگه.
برای من و تو و کل خونواده ی پنج نفره مون، روزای سختیه که پروسه ی مهدکودک تو، دست تنها بودن بابایی در رتق و فتق امور روزانه تون، مشکلات کاری من و راه دوری و دردسرهای متعاقبش، روشن نبودن وضعیتم در محل کار، نگرانیام بابت مزدا کوچولو و اوقات فراغت نیروانای عزیزم، همه و همه درش نقش دارن. فکر میکردم تابستون راحت تری در پیش داشته باشیم ولی تا حالاش که نشده، چشم امیدم به امرداد و شهریوره.
یه روزی که حس و حالش رو داشتم از جریان آموزش دستشویی ت خواهم نوشت.