به همین سادگی
از سحرگاه دیروز که اومده م سرِ کار هنوز درست ندیده مت و باهات حرف نزده م. آخه غروب که رسیدم خواب بودی و همینجور خوابیدی و خوابیدی تا خاموشی زدیم و همگان در خواب شدیم. از صبح همه ش دارم به امروز سحر فکر میکنم:
بامدادان که باز پا شدم راهی بشم بیدار شدی و منو که توی لباسِ کار دیدی توی همون تاریکی چشات برق زد و گفتی "مامان چی برام آوردی؟ شیر؟" میخواستم جیغ بکشم که "دوسِت دارم کودک بی آلایش من! ". میدونی چرا؟ به تصور اینکه الان عصره و من تازه از کار برگشته م پرس و جو میکردی ببینی چی واسه ت آورده م، فقط یه کم متعجب بودی که چرا هوا تاریکه و همه خوابن!!! الهی فدات
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی