اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

تولد دایناسور سبز من

1396/10/4 16:16
نویسنده : مامان فريبا
2,686 بازدید
اشتراک گذاری

آذرماه، ماه پر مشغله ای توی تقویم زندگانی منه. ماه تولد نیروانای عزیز و تو نازنینم. همزمان با اینکه فکر میکنم تولد نیروانا رو کجا و چه جوری بگیرم به تولد تو و چطور برگزار کردنش هم خیلی فکر میکنم‌. امسال خوشحال بودم که مهدکودک میری و میتونم جشنت رو بین دوستانت برگزار کنم ولی لزوم دسته جمعی تولد گرفتن برای متولدین هر ماه در پایان اون ماه باعث میشد که ذهنم درگیر باشه چند تا از دوستات آذر ماهی هستن، کیا میخوان توی مهد بگیرن، چطوری با هم هماهنگ کنیم؟ .... جشن تولد متولدین مهرماه رو که مهد رفتم از خاله مهدیه ی عزیز خواستم اگه امکانش هست شماره تماس مامانای متولدین آذر ماه رو با اجازه ی خودشون بهم بده که بتونم از خیلی قبل تر باهاشون هماهنگ شم.
لباسی رو که توی وبگردیام دیدم برام هیچ جای شک و شبهه ای نذاشت که تولد دایناسوری برات بگیرم. تو عاشق رنگ سبزی و منم عاشق لباس فانتزی اونم سرهمی، اونم دایناسوری! بی درنگ اقدام به خریدش کردم و در انتظار رسیدنش بودم. اینکه تولدت رو باید پایان آذر میگرفتیم و یعنی حدود دو هفته بعد از روز تولدت و جشنی که در نظر داشتم برای نیروانا در آخر هفته ی تولدش بگیرم، بهم اطمینان خاطر میداد که زمان خوبی رو در اختیار خواهم داشت که فقط به تولد تو برسم. اما ماجرای زلزله های آذرماه کرمان و عقب افتادنای تولد نیروانا فقط دو روز بعد از تولدش بهم مهلت داد و خب خیلی کم بود. از یه طرف یه زمانی رو هم برای هماهنگ شدن با مامان دوستت امیرکیان که یه کیک ماشینی رو پیشنهاد دادن و کلاً تم رو ماشینی فرض کردیم از دست دادیم. به تمامی از لباست و اونهمه ذوق سبز بخاطر کار گروهی چشم پوشیده بودم که درست در آخرین روزها دوباره برگشتیم سر دایناسور عزیز خودمون و رنگای شاد سبز و نارنجی و قرمز و زرد. اما از اونجایی که یه بار گفته بودم تولدت دایناسوریه و یه بار دیگه گفته بودم ماشینی کلاً دجار دوگانگی شده بودی‌.
همه ی فکرم درگیر نیروانا و تولدش شده بود و امید داشتم توی همون دو روز از پس مهیا سازی تولد تو بربیام. تنها تونسته بودم یه رول سفره ی سبز بگیرم و یه کم ظرف سبز و نارنجی. کلی تزیینای خوشگل توی گوگل کردنام یافته بودم و امید به یافتنشون توی تولدفروشیای شهر داشتم. شب بعد از تولد نیروانام رفتم برای خرید اما تازه وقتی اومدم خرید کنم دریافتم ای دل غافل کارت بانکیم توی کیف دیگمه. با همون مختصر وجهی که همرام بود چند تا بادکنک گرفتم و راهی خونه شدم. به امید اینکه فردا شبم وقت هست. اما امان از سرورهای اینترنت سر کارم که درست در شبی که نباید، دچار اختلال شدن و من لاجرم تا هشت و نیم شب موندم سر کار و وقتی رسیدم کرمان ده و نیم گذشته بود. فقط تونسته بودم از بابا حامد بخوام یه سری زرورق سبز بخره و مقداری شکلات و گیفت دایناسوری که توی ذهنم بود برای هدیه به بچه ها. خوب شد که اینقدر خسته بودم که کل مسیر سرچشمه-کرمان رو خوابیدم و یه کم انرژی گرفتم که تا دو و نیم بامداد بیدار بمونم و بسته های هدیه ی دوستانت رو با بابا آماده کنیم. علیرغم شیطنتای مزدا که توی دست و پا بود و حسابی حرصمون رو در میاورد بازم خوب از پسش براومدیم. مقداری از تزیینات تولدای سالهای قبل که رنگای سبز و قرمز و ... داشتن رو جمع آوری کردیم و به رختخواب رفتم که صبح زود زود بدوم سمت مهد و با همین خرده وسایل، تزیینات جشنت رو انجام بدم. خاله مهدیه ی عزیزم خیلی همکاری کردن و هنوز ۸ صبح نشده همه چی آماده بود. برای کیک هماهنگ کردم که خاله فرشته ی عزیز بدن آژانس بیاره و بابا بتونه سر فرصت شماها رو آماده کنه بیاره مهد. با خاله مهدیه نگران بودیم نکنه توی ذهنت، ماشین، مونده باشه و ضدحال بخوری و داستان بشه. اما بعد از بابا شنیدم که خودت از خواب بیدار شدی و سرهمی دایناسوری ت رو دادی به بابا که بهت بپوشه و بیایی مهد. فرصت بیش از نیم ساعته ای که تا شروع جشن داشتم کلی با هم کلاسیات گپ و گفت کردیم و عکس گرفتیم و به خودم آرامش میدادم که همه چی خوب پیش میره. از تزیین خوشگل دیوار و میز هم با همون رول سفره ی سبز وچند تیکه شرشره و بادکنک خیلی راضی بودم و کلی ذوقش رو میکردم. یهو در وا شد و سه تایی تون به همراه بابایی وارد شدین. ذوق کردم از دیدنت توی لباس دایناسوری و تو هم ذوق کردی گمونم از دیدن حال و هوای تولدی کلاس. همون لحظه هم کیک خوشگل دایناسوری ت رسید و باعث شادی بیشتر ما شد. صفای و بی آلایشی بچه ها واقعاً آدم رو زنده میکنه؛ اینکه خیلی راحت میشینن از دور برای شمعت فوت میفرستن یا برات بوس میفرستن، بپربپر شادی میکنن که یعنی میرقصن، همراه مربی برات شعر میخونن و دست میزنن ...
تو هم از جشنت لذت بردی، قشنگ حس میکردم. خاطره ی قشنگ شعرایی که خاله مهدیه برات خونده رو هنوز با زمزمه کردنشون توی خونه زنده نگه میداری:
گلاب گلاب کاشونه
ماشاا...
اهورا جونم تو سالونه
ماشاا...
منتظر مامان جونه
ماشاا...
مامان جونش ماچش کن
یک ماچ آبدارش کن
و این شعر رو با جایگزین کردن کلمه ی "مامان" با "بابا" و "آبجی" دوباره تکرار می کنیم و ذوق میکنی و چشای قشنگت برق میزنه. خاطره ی قشنگ دیگه ی تولدت، واژه ی "آبجی" هست که یاد گرفتی که بجای خواهر میتونی به نیروانا بگی. از برکات همراهی تولدت با امیر کیان عزیزم اینه که حسابی باهاش دوست تر شدی و میخواهی خوراکی ببری واسه اونم میبری مهد‌. تولدت خیلی به همه مون خوش گذشت واقعاً و خوشحالم که برات خاطره ی خوشی شد. امیدوارم همه ی بچه های دنیا بتونن هر سال تولدشون رو با یه دنیا شادی خاطره کنن. سبزک من! سبز باشی همیشه.

 

پسندها (3)

نظرات (0)