اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

این دایناسور نازنین

1397/3/12 15:54
نویسنده : مامان فريبا
2,517 بازدید
اشتراک گذاری

این دایناسور بامزه که آدم دلش میخواد درسته توسطش قورت داده بشه کلی داستان داره و نکته ی جالب توجه که دوست دارم برات یادگارش کنم قندعسلم.
داستان از جایی شروع شد که تو، اهورای من، هیچ میلی به پوشیدن لباس راحتی و خواب توی خونه نداری و تقریباً نود درصد موارد با همون تیپ و لباس بیرون خونه، توی خونه مشغول بازی و جست و خیز و هول دادن ماشینا و چهار دست و پا کردنای مفرط هستی؛ به قدری که هیچ سر زانوی شلواری از دندونایی که انگار سر زانوهات کار گذاشته شده جون سالم بدر نمی بره و با اندک زمانی ساییده و پاره میشه. با اینکه از اون دست مامانای هر انگشت یه هنر نیستم و از پس تعمیر و بازسازی چیزا خیلی سخت برمیام و ترجیح میدم به نحو دیگه ای باریافت انجام بدم ( که مثلاً شلوار طی یه مرحله نخ بشه تا شلوارک و بعد ...)، دلم خیلی به حال این شلواراری بیچاره می سوخت که در عین نونوار بودنِ سایر قسمتها با اون سر زانوی پاره شده قابلیت استفاده شون به صفر می رسید و هزینه و زمانی که برای خرید هر کدومش گذاشته بودم خیلی زود هدر می رفت. این شد که تصمیم گرفتم مث قدیم ندیمای خودمون که کلی سر زانویی حاضر آماده به دوخت توی خرازی ها بود و شلوارای ماها هم از آذینشون بی نصیب نبودن وصله پینه شون کنم که حداقل بتونی توی مدرسه طبیعت بپوشی و منم خیالم راحت باشه دیگه هر بلایی سرشون اومد، اومد. اول از همه سرقیچی های خیاطی های قدیم مامان رو کلی گشتم که تیکه پارچه های جین پیدا کنم ولی انگار بخشیده شده بودن؛ تا اینکه توی درددل ها و حرف و صحبتهای خاله خواهرزاده ای، مشکل شلوارهات رو با سمیراجون در میون گذاشتم. اون هم چون خیلی اهل ذوق و هنر هست و خصوصاً توی ساخت صنایع دستی چرمی مث کیف و جای موبایل و ... حسابی درخشیده و کلی تجربه اندوخته بهم گفت سر زانوها رو چرم بزن که محکمتر باشه. طفلی انگار همین تلنگرش باعث شد که زحمت عظیمی روی دوشش بیفته و از اونجایی که من نه خرده چرم داشتم نه ابزار و لوازم کار با چرم و نه با وجود شما وروجکهای توی خونه، مجالی کافی، ازش بخوام که اگه فرصتی بهش دست داد خبرم کنه که برم پیشش و شلوارات رو تعمیر کنیم. البته یکی از شلوارای نیروانا هم روی دستم مونده بود که تعمیر اونم کلی دلشاد کننده می نمود.
القصه از اونجایی که ذوق سرشار سمیرای عزیزم به حداقل ها بسنده نمی کنه و انگار مترصد فرصتیه که با دستان هنرمند خودش اثری هنری و ماندگار و خاص خاص خلق کنه شروع به جستجوی ایده های تعمیر سر زانوها با چرم میکنه و طرح این دایناسور بامزه رو به همراه یه دنیا طرح زیبای دیگه می یابه. من هم که عاشق ایده های خاص و نو، با تمام خوشحالیم دعوتش رو لبیک گفتم و رفتیم پیشش که پروژه رو کلید بزنیم در حالی که حداقل  چهار تا شلوار مستلزم تعمیر در کف داشتم. از اونجایی که محل زدگی این شلوار جینِ مشکی وسیع بود این طرح دایناسور براش عالی می نمود. به گمان اینکه نیم تا یک ساعته کارش تمومه دست به کار برش شدم و به سرعت سر زانوی شلوار رو خالی کردم و درست از همین لحظه بود که به درک جدیدی رسیدم و اون اینکه چقدر مهمه توی یه کار تجربه داشته باشی، داشتن ایده و طرح، به تنهایی کافی نیست. حالا دیگه چون زاویه ی نگاهم عوض شده بود و از دید مجری، به کار می نگریستم فهمیده بودم شاید طرح و ایده بخش مهمی از کار باشه ولی بخش مهم ترِ کار، اجرای ایده هست که هم مهارت میخواد، هم ابزار و هم کلی تجربه. اینکه چطور یه طرح رو با توجه به محدودیتهای خودت بومی کنی و در اصطلاح معروف و متداول، از آنِ خود کنی. چه دردسرت بدم، اونروز با ناشی گری هام و سؤالها و گاه نظرات اشتباهی که می دادم باعث شدم نه تنها کار چندان پیش نره که کلی وقت و انرژی هم هدر بره و هنوز یک ضلع دهان مبارک دایناسورخان وصل نشده، از کار شونه خالی کنم و اتمام پروژه رو بسپارم به مهارت و هنر سمیرای عزیز که فارغ از حضور من و وروجک بازی شماها خودش یه فکری به حال خودش بکنه. 
و اما نکته ی ظریفی که بهش رسیدم و از همون لحظه ای که دست به اجرا شدم فکرم رو مشغول کرد این بود که من در عمر زندگی مشترکم با باباحامد، چه ایده ها که ارائه ندادم و چه طرح ها که از اینترنت استخراج نکردم و نسپردم بهش که به واقعیت بدل کنه و عینش رو بسازه. تا حالا همه ش فکر می کردم بخش اعظم کار رو من انجام داده بودم ولی حالا می فهمم زهی خودشیفتگی که دچارش بوده م. حالا می فهمم که وقتی فقط تصویر نمای جلوی یه تخت دو طبقه ی دخترونه رو بهش نشون دادم و اون یه تخت عالی و جانانه تحویلم داد چقدر هنر و ذوق و مهارت و محاسبه و چقدر تجربه ی عالی ای پشتش نهفته بوده. علاوه بر ابزار و وسایلی که قطعاً شناخت هر کدوم و کاربردهای اونا هم باز یه دنیا مهارت و فن در بر داشته که من کم دیده بودمشون. چقدر از اسباب بازی های چوبی نیروانا، دکوراسیون اتاقش و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد و اون همیشه متواضعانه انجام داده و من همیشه فکر می کرده م تواضع اصلی رو من بخرج داده م که با اینکه من ایده و طرح رو جسته م و در اختیار گذاشته م کار به اسم حامد ثبت شده در حالیکه اون همیشه بزرگوارانه می گفت که طرح رو فریبا داده و من فقط اجرا کرده م. ای دل غافل!
حالا به چه آگاهی بزرگ وتجربه ی مغتنمی دست یافته م. چقدر خوب که بالاخره به اشتباهم پی بردم و بینشم وسیع تر شد. دیشب با ناباوری تمام این عکس جناب دایناسور رو با این کامنت بیاد موندنی سمیرای عزیزم دریافت کردم :"خاله سلام. تموووووومیییییییید."باقیش دیگه واضحه به چه میزان ذوقیدم و هیجانزده شدم و در ابرها به پرواز در اومدم...
حالا دیگه وقتشه با آگاهی کامل و خلوص نیت تمام به دستای سمیرا بوسه بزنم. همینطور باباحامد عزیز.


پی نوشت:
واقعاً دلم نمیاد این دندونای بامزه ی دایناسوره به خاک و فرش ساییده بشه و از بین بره. حالا با یه اثر هنری نفیس روبرو هستم که هی باید با خودم کلنجار برم چطور بدم بپوشیش و روز از نو روزی از نو!
 

پسندها (5)

نظرات (1)

مامانیمامانی
13 خرداد 97 0:08
عزیزم
چه دایناسور بامزه ایخنده
مامان فريبا
پاسخ
قربان شما، ما و دایناسوری محبت