کوبه کوب
این روزا دو تا ضربان قلب رو توی وجودم حس میکنم. قلب خودم که سالهاست میتپه ولی اون کوبه های دیگه، حاصل حرکتهای قشنگ و گاه و بیگاه توست که بسان تپش های قلب، گوشه و کنار خونه ی کوچولویی که توش شناوری، حضورت رو به باورم میرسونه. اولین کوبه رو درست روز 5 از ماه 5 حدود ساعت 5 عصر نواختی؛ وقتی خسته از عملیات جستجوی خونه مشغول استراحت روی مبل آقاجون اینا بودم. بابایی هم کنارم بود و تا هیجان منو دید اونم در حس حضورت شریک شد. خونه ت تنگه عزیزم میدونم ولی همین باعث میشه من به لذتی برسم که از برخورد اعضای بدن قشنگت به در و دیوار این تُنگ نصیبم میشه شاه ماهی! یعنی خدا هم همین لذت رو میبره وقتی به این در و اون در میخوریم توی گشت و گذارای دنیایی مون!؟ حس میکنم همه ی ما توی بطن خداییم و اون چون مادری بی صبرانه منتظر دیدار هر یک از ماست که به آغوشش برسیم. تو که الان پیش اونی چی حس میکنی!؟ کاش میتونستم بفهمم.