به شیرینی عیدی
اول یه کم از شیرینیات بگم بعد برم سر موضوع درددل امروزم برای فرداهای تو شاید توی پست بعدی.
عید وقتی خونه ی اقوام میرفتیم و عیدی میگرفتی چنان لبخند ملیحی روی لبات مینشست که قشنگ شیرینیش رو میریخت توی چشای آدم که به تماشات وایستاده. اولین بار که گفتم "تشکر کن" از خودت همون حرکتی رو که برای دعا کردن بکار میبری درآوردی، دوتا دستت رو کنا هم گرفتی و به سمت من باز کردی!
یه سی دی ترانه ی صوتی به سفارش دوست عزیزم زینب جان برای نیروانا گرفته م به اسم "اتوبوس قرمز". اینقدر با هیجان میخونه که تو رو وامیداره یه رقص پای جانانه بری و عجیب هر جا که باشی با شنیدن صداش شروع به کوبوندن پاهات به زمین با ریتم ریز آهنگ میکنی. تازه اگه بیرون باشیم تا میرسیم خونه میری جلوی تلویزیون و پا میکوبی که یعنی برام سی دی بذارین پایکوبی کنم. خلاصه که ازش مدد میگیریم برای زمانهای بیقراری و بهوونه گیری های تو.
مهربونیت برام مسجل بود ولی دیروز عیانش کردی؛ وقتی خسته از نخوابیدنای تو و کلافه از مک زدنهای بیحدت به سینه هام که حالا بخاطر بارداری مزدا حساس و دردناک شده ن کلی عصبانی شدم و داد و بیداد راه انداختم و بعدش زدم به گریه، با خاک یکسان شدم لحظه ای که دستای کوچولوت رو دور گردنم حلقه کردی و سفت فشارم دادی و یه بوس درست و حسابی نثار گونه م کردی.
زبان بدنت اینقدر گویا و سلیسه که گاهی میترسم وابمونی از باز کردن زبان سر عزیزدلم! چنان با مهارت و درایت متظورت رو میفهمونی که آدم حظ میکنه.
همه ش دنبال فرصت بودم که یه وقت که مزدا داره توی شکمم وول میخوره دستت رو بذارم روی شکمم تا لمسش کنی و دیشب این فرصت دست داد. تا دستت رو گذاشتم روی شکمم و گفتم مزدا، شروع کردی ادای اسب در آوردن، یعنی حرکت و تکون خوردنش رو حس کردی، ای من فدای اون زبان بدنت بشم نازنینم.