اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

خبر آمد خبری در راه است

1393/1/30 14:28
نویسنده : مامان فريبا
7,598 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دلم میخواست اولین نفری که بعد از من و بابا پیدا شدن نقطه ی روشن زندگیمون رو میفهمه خواهری باشه اما خب نشد و قبلش دو سه نفری از دوستای خیلی خیلی نزدیکم در جریان قرار گرفتن. اما دوستای گلم مث همیشه منبع خیر شدن چون هم یه دکتر خوب یافتم و هم بهم یه ایده ی ناب دادن که به بهترین شکل خبر اومدن تو رو به خواهری بدیم. دوست روانشناسم در تأیید حرف من که دلم می خواست رسماً خواهری رو مطلع کنیم نه اینکه اتفاقی از دیگران بشنوه، بهم اطمینان داد که همین حالاها بهش بگیم بهتره و روشش رو هم توضیح داد. چقدر خوب که مقدمات کار هم خیلی اتفاقی فراهم شده بود.

پنجشنبه شب کادوی ارسالی از طرف تو که خواهر یا برادر نازنینِ خواهری باشی با یه کارت خوشگل پیوست بالای تخت خواهری بود تا صبح که بیدار بشه و ببیندش.


شیفت اداره رو کنسل کرده بودم که خونه باشم. بابایی هم مونده بود تا کل خونواده این رویداد شگرف رو نظاره گر باشه.

چشای خواهری که باز شد طبق معمول منو صدا زد، البته اگه شب قبل بدونه که فردا سرِ کار نمیرم، من فراخونده میشم و گرنه بابایی.

با خوشحالی سمت اتاقش دویدم و به بابایی هم اشاره کردم بیاد. یه کمی پای تختش نشستم و مشغول نوازشش شدم. و البته یه کوچولو خاطرنشان کردم که امروز باید حموم بریم و ... که از دید خواهری گیرهای مادرانه حساب میشه و نق به همراه داره. نباید جَو خراب میشد. خدا رو شکر بابایی از راه رسید و ناگهان کادوی آسمانی تو رو دید که پای تخت خواهریه. با تعجب گفت این چیه بابایی؟! که حس کنجکاوی خواهری باعث شد چشاش رو وا کنه و روش رو به سمت ما برگردونه. چشمش که به کادو افتاد برق زد. پا شد تو تختش نشست و ما پرسیدیم این چیه؟ گفت شما خریدین؟ گفتیم نه! پرسید پس کیمیاگر فرستاده (منظورش همون جادوگره!). گفتیم ببین روش یه کارته، بخونیم ببینیم توش چی نوشته؟ و وقتی کارت رو باز کرد کلی ذوق زد از دیدن تصویر اسنوپی! بازش کرد و با بابایی به اتفاق براش خوندیم:

... جونم، 

خواهر مو بلندِ قشنگم،

خیلی دوسِت دارم.

از طرف خواهر یا برادرت 

93/01/29

متن که تموم شد پرسید مگه من خواهر یا برادر دارم؟

گفتیم آره.

گفت الان کجاست، توی هاله!؟

گفتیم نه، فکر میکنی کجا باشه؟

اون اشاره کرد به شکم بنده.

 و ما گفتیم قراره به خونواده ی ما یه نفر اضافه بشه که خواهر یا برادرته!

اینجاها بود که جیش صبحگاهی امانش رو برید و مجبور شدیم ادامه ی نطق رو به بعد از اون منتقل کنیم. خواهری که همیشه در حین جیش مث خیلی از آدما، جاریِ تفکراتشم جاریه در اومد که اگه نی نی تو شیکم مامانه چه جوری تونسته کادو بفرسته!؟ و بابا به کمک اومد که با کمک فرشته ها. باز در اومد که یه جاهاییش سفت بود یه جاهاییش نرم (منظورش شیئی بود که توی کاغذ کادو پوشونده شده بود) و من و بابا متعجب از اینکه آخه چطور به این سرعت لمس شده و تشخیص داده شده!

به ظاهر قانع شد و برگشت به باز کردن کادو و وقتی بازش کرد چشاش گرد شد. خوشحال بود چون کادویی بود که دوست داشت. 

ایناها:

 

دیگه شروع کرد به قربون صدقه رفتن و  بوسیدن نی نی توی شیکمی که تو باشی و ناز کردنت و با انگشت فرو کردن توی ناف من! چپ و راست میرفت منو بغل می کرد و قدشم خداییش فقط تا همونجایی ازم میرسه که تو آروم گرفتی مادر! میبوسیدمون و ...  حسابی ما رو به آسمونا برد با این واکنشهای زیبای عاشقانه. تازه یه چیزیم گفت که حتماً خواهره که برام عروسک فرستاده! کاملاً منطقی! اگه همینجوری بشه که عالی میشه و تو مانترای ما میمونی وگرنه اهورایی عزیزم! و اسم و رسم این خونه تغییر پیدا میکنه به هویت اهورایی!

از خواهری و هدیه ی تو عکس گرفتیم و به اصرار خواهری قرار شد چهار نفری (من و تو و خواهری و رافونزه) بریم حموم. هی گفتیم بابا خراب میشه هنوز نُوه. افتاد توی دو دلی و با اشک و آه حاضر شد که فقط ببریمش اون تو و خیسش نکنیم طفلی رو.

واسه خواهری توضیح دادیم که این یه راز خونوادگیه و باید پیشمون بمونه تا خودمون بگیم که واسه کی بگی. شاکی شد که میخوام به خاله های مهد بگم! ای بابا عجب رسانه ای انتخاب کردیما! جیک ثانیه کل دنیا رو پوشش میده! 

بچه م نذاشت به فردایی که امروز باشه بکشه. دیروز عصر توی مهمونی تا یه دوستی بهش گفت عروس من میشی؟ یهو نه گذاشت و نه ورداشت که نخیر، تازه مامانم توی شیکمش نی نی داره!!!

من که شوکه شده بودم هیچ، کل جمع هم شوکه شد. دیگه به خاله م گفتیم انگار به عالم گفتیم!

میدونی مانترا جان، خیلی خوشحاله از بودن تو و همینطورم هست. شب بهش میگم آخه چرا گفتی، میگه خب برا دل اونا گفتم که خوشحال بشن. میگم آخه این قضیه واسه اونا فرقی نمیکنه به خونواده ی ما مربوط میشه، تیز دراومده که تو دل منو سوزوندی، زدی تو ذوقم. من خوشحال بودم میخواستم اونا رو هم خوشحال کنم.... خلاصه کاری کرد که دیگه بهش اعتراضم نکنیم.

یه جورایی بدم نشد، حالا دیگه زحمت خبر دادن و رودروایسی و مِن مِن کردن و این چیزا رو نداریم و خواهری خیلی رسا از تریبون خودش اعلام میکنه که خبری در راه است! نمونه ش دیشب که مادربزرگ و پدربزرگ پدری در جریان قرار گرفتن و کلی ذوقت رو کردن.

مانترای من! کلام زیبای خداوندی، که بی تکراری! قراره اینقدر اسم قشنگت رو تکرار کنیم که به رهایی برسیم و اونوقت جاودانگی! آمین

پسندها (1)

نظرات (25)

سمانه
31 فروردین 93 8:16
عزيزم خونه خاطرات نو مبارك . تم وبلاگت رو دوست دارم . ايشالا اين خونه منور بشه به خاطرات مانترايي و اهورايي . دوستون داريم .
مامان فريبا
پاسخ
خوش اومدی خاله. ممنونم سمانه جونم، این همون تم خونه ی عسلمه. منم خیلی حسش رو دوست دارم. فقط دلم میخواست زمینه ش رنگ جون دار تری داشته باشه. شاید وقت کردم بهش ور رفتم. فدای محبتت یاور همیشه مؤمن!
نجمه
31 فروردین 93 8:23
سلاااااااااااام مانتراي گل ورودت به اين دنياي پر هيا هو تبريك مي گم راستي مي دوني يه جفت مامان و باباي گل و يه خواهر باهوش و نكته سنج و خوشمل به زيبايي برگ گل داري . خوش به حالت زودي تشريف بياريد به اين جمع عشقولانه ما اساسي منتظرتيم
مامان فريبا
پاسخ
سلاااااام خاله نجمه ی عزیزم. گرمای عشق و محبت و صفای تو و عمو مجتبام رو از ورای لایه لایه ی فاصله ها به تمامی حس میکنم. ممنونم که اینهمه به خونواده ی من لطف داری و همه جوره حامیشون هستی. کاشکی از اون نی نی های آسمونیِ فوق ویژه هم گلچین بشه واسه زندگي سراسر نورتون که علی نور بشه و منم همبازیي همسن و سال داشته باشم. الهی الهی
مامان آناهيتا
31 فروردین 93 9:02
عزيز دلم، چقدر زيبا بود اين پست. كيف كردم فريبا جون. قربون نيروانام كه حسابي بزرگ شده و فهميده. كاش ببينمش و اونوقت ببينم به من و آناهيتا چي مي گه؟ يعني چي مي گه؟؟
مامان فريبا
پاسخ
خیلی جالب شده کارمون زینبم. حالا هر کسی رو میبینه هی منو نگاه میکنه و منم اگه یه پا غریبه تر باشه هی ابرو بالا میندازم و خدا خدا میکنم خودشو نگه داره. دیشب توی یه مهمونی دیگه خدا بهم رحم کرد که علنیش نکرد. باید ماجراش رو بنویسم خیلی بامزه بود اونم. تازه دیروز به خاله هما گفته. حامد میگه به کسرا هم گفته!!! فکر کن راس میگی بذار ببینم به شماها چه جوری میگه
مامی امیرحسین
31 فروردین 93 10:23
فریبا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!خدای من!من الان تو شوکم ها حسابی!بدون خوندن تاریخ پست هات دونه دونه از اول خوندمشون و هزار جور فکر کردم...یعنی اول قرار بوده اسم نیروانا مانترا باشه؟یعنی قبل از تولد نیروانا هم مکه نی نی وبلاگ بوده؟یعنی فریبا یه خواهر به این کوچولویی داشته لونوقت که خبر ورود نیروانا رو بهش بدن؟یعنی چی آخه؟؟؟؟اونقدر فکر و خیال کردم تا رسیدم به این پست...وایییییی خدایا یه فرشته کوچولوی دیگه...مبارکه فریبا جونم مبارکه عزیزم ...مبارکه مامان نمونه و بی نظیرم...چقدر سورپرایزم من الان...برم یکم ریلکس کنم بیام وایبر...
مامان فريبا
پاسخ
ای خدای من! به خدا فکر نمیکردم اینقدر سردرگم بشی فاطمه جونم. آخه این پستا رو قبلن نوشته بودم و گفتم تا علنی شدنش اسم از کسی نبرم و عکس نیروانا رو هم با اینکه با هدیه ش داشتم نذاشتم. به خدا خودمم نمیدونستم اینقدر زود علنیش میکنم. تقصیر روز مادره اینهمه هیجان بهم داد منم مث نیروانا طاقت نیاوردم. فدای تعجبات و فکر و خیالای بامزه ت شم عزیزم. معذرت، معذرت
الهه مامان یسنا
31 فروردین 93 10:26
سلام عزیز دلم چقدر خوشحال شدم که داره جمع خونواده اتون جمع تر میشه بانو!!! مبارک باشه عزیز دلم.... وایی دقیقا میتونم حس و حال خواهری رو درک کنم و بفهمم چقدر از اومدن این نقطه روشن خوشحاله.
مامان فريبا
پاسخ
سلام الهه ی خوبیها و بازم معذرت که نتونستم تلفن پرهیجانت رو جواب بدم. مرسی عزیزم. حس خواهری رو درک میکنی چون خودتم تجربه ش کردی نه! خاله ندای نازنین نقطه ی روشن و خورشید زندگیت شده حالا. خدا حفظش کنه برات عزیزم. ممنونم ممنونم بخاطر انرژی مثبتی که همیشه ازت می گیرم. ببوس یسنام رو. به امید جمع تر شدن جمع همه ی خانواده ها
مامان مهبد كوچولو
31 فروردین 93 10:39
عزيززززززززززززززززززززززززم مباركه . انشالله كه مانتراي بي تكرار صحيح و سالم به دنيا بياد . ميگم وقتي يه نفر توي جشن اونجوري سورپرايزت كنه اين ميشه كه شما هم اين مدلي ما رو سور پرايز ميكني . خيلي خوشحال شدم . چه اسم بي نظيري البته نيت داشتم اگه دختر دار شدم در سالهاي آينده اين اسم رو براش انتخاب كنم . دوستتون دارم ماماني جون بيشتر استراحت كن و مواظب خودت باش .
مامان فريبا
پاسخ
فداااااات شم مهدیه جون. مرسی از دعای قشنگت. به انرژی های مثبت بیکرانه تون خیلی محتاجم. همینه به خدا انرژی انرژی می آفرینه و عشق عشق! خودمم هرگز فکر نمیکردم اینجوری خبررسانی کنم. با اینکه چندوقتی بود مینوشتم. از همون روز که فهمیدم خبری در راهه! خدای من جدی میگی عزیزم! الهه هم تو اسم اهورا باهام تفاهم داره!!! خب چه اشکال داره، همگی بزنیم تو کار خواهر و برادر و هم اسم. ایشالا خدا دختر ناز آسمونیت رو هر زمانی که زیباترین و بهترین باشه توی دامن پر مهرت بذاره. مانترای بی تکرار دیگری! بازم ازت میخوام برام انرژی بفرستی عزیزم بوس برای تو مهبد نازنین
مامان نیایش
31 فروردین 93 11:20
فرییییییییییییییییییییییییییییییبا جونم باورم نمیشه اشک تو چشام جمع شد وای چه قدر خوشحالم
مامان فريبا
پاسخ
خیلی دلم میخواست این نوید رو به همه تون یهویی بدم تا از انرژیای قشنگتون یهویی اوج بگیرم عزیزم. قربون اون خیسی نگاهت برم من که خوب حسش میکنم. فداااات
مامان نیایش
31 فروردین 93 11:21
اینقدر وقتی اس ام اس فاطمه رو دیدم تعجب کردم با خودم گفتم یعنی چه سورپرایزی ؟ ازم پرسیده بود خبر دارم از سورپرایز تو ؟
مامان فريبا
پاسخ
جونم به تو و فاطمه ی گل. قربون دلش برم و دل تو
مامان نیایش
31 فروردین 93 11:21
این روزا فاطمه خیلی خوش خبر شده ها همش خبر نی نی ها یتو راه رو میاره خداااااااااااااا یعنی یاد اون روز یافتادم که تو کلوپ پاندا رفتی تو فکر
مامان فريبا
پاسخ
حقشم هست نه که فاطمه ست. به حرمت اسمش همه ش بانی خبرای خیر مادری میشه. یادته زهره !!!!
مامان نیایش
31 فروردین 93 11:23
یعنی واقعا اون لحظه باورم نمیشد تو و زینب دارین بهش فکر میکنین عززززززززززززززززززیززززززززززززززززززززززم مبارک باشه میدونی با یانکه مادریم اما واقعا فکرمیکنم روح هممون نیاز به این خوراک معنوی بزرگ داشته باشه ...مانترا....عزیزم چه قشنگ به قشنگی نیروانا ...
مامان فريبا
پاسخ
جونم زهره جون. همون روزا زینب منو توی فکر انداخته بود و منم البته زمینه ش رو داشتم چون سمانه دوستمم این طرف بهم انگیزه میداد. گفتیم تو هم توی فکر بیفتی. خداییش بچه هامون نباید اینهمه تنها باشن. خدا کنه بتونیم این خوراکهای معنوی رو شایسته باشیم. تو هم بهش فکر کن عزیزم. قشنگ زمزمه میکنی عزیزم. قشنگی خودت
مامان نیایش
31 فروردین 93 11:25
اینقدر ذوقیدم که میخواستم قبل از کامنت زنگ بزنم که دیدم برای اله نوشتی نمیتونی جواب بدی گفتم حتما سر کاری و معذور تبریک منو بپذیر خیلی خوشحالم ان شاالله که این خونه ی نو هم پر بشه از خاطرات زیبای مانترایی یا اهورایی هر چی که خدا بخواد
مامان فريبا
پاسخ
حس میکنم کمابیش فهمیدن همکارا اما میگم بازم تو شک باشن بهتره تا اطمینان حاصل کنن فدای محبتت. هیچ فکر نمی کردم اینهمه زود غافلگیرم کنین بیایین اینجا! مرسی از همه تون عزیزای من. نیایشم رو حسابی ببوس
مامان نیایش
31 فروردین 93 11:30
روزت هزاران بار مبارک توی چه روز قشنگی این خبر رو شنیدم راستی خیلی جشن قشنگی مهد گرفته آفرین به این همت خد ارو شکر که بهتون خوش گذشته نیروانا ی نازم رو هم ببوس دلم براش تنگ شده
مامان فريبا
پاسخ
برای تو هم پر از برکت و روشنی عزیزم. جشن مهد تنها ویژگیش سادگی و صمیمیتش بود که خیلی چسبید بهمون. جای همه تون خالی. تو هم نیایش گلم رو ببوس زهره جونم. به امید دیدار
مامی آرشیدا
31 فروردین 93 15:21
سلاام عزیییزم خیلی شگفت زده شدم مبارک باشه خونه جدیدویه فرشته کوچولوی توراهی امیدوارم لحظه به لحظه باشماودرکنارشادیهاتون باشیم
مامان فريبا
پاسخ
سلام عشقم. ممنونم مهربون همیشه همراهم. وجود نازنین تو برای من هماره فرخنده و مبارکه. همیشه شاد باشی عزیزم
زینب
31 فروردین 93 16:44
خیلی خیلی مبارک باشه فریبای عزیزم ....
مامان فريبا
پاسخ
فراوان ممنونتم زینبم. چشم انتظار دیدارتم. هر روز قشنگی که تقدیر باشه
مامان مهبد كوچولو
1 اردیبهشت 93 8:58
با اجازتون لينك شديد . دوست داشتيد ما رو هم بلينك فريباي عزيزم
مامان فريبا
پاسخ
فدات عزیزم. در طلایی ترین بخش قلبمون همیشه پیوند داری. بسیار ممنونم و باافتخار به اینجا هم می پیوندمت
مامان احسان
1 اردیبهشت 93 9:01
سلاااااااااااااااااااااااام وااااااااااااااااااااااااااااااااییی یه نی نیه دیگه هورااااااااااااااااخوشحالم فریبا جان خوشحال میبوسمت و دوباره مادر شدنت رو بهت تبریک میگه حالا دیگه قسمت بیشتری از بهشت برای شماست چون دوتا نی نی داری وای نمیدونم چی بگم فقط بهت تبریک میگم عزیزم
مامان فريبا
پاسخ
سلاااااااام معصومه جونم، فدات مرسی از محبت همیشگیت عزیزم. منم با عشق تمام میبوسمت. اختیار داری. خدا کنه واقعاً بتونم مادری کنم. مرسی از لطفت عزیزم. همیشه شاد باشی
〰〰مامانِ چشمه بهشتى〰〰..
2 اردیبهشت 93 10:31
خيلى خيلى متعجب شدم .... يعنى تصور هر چيزى رو مى كردم غير از اينكه با كليك بر روى " اينجا " ميام توى وبلاگ خواهر يا برادر نيرواناى عزيزم ! تبريكات صميمانه من و تسنيم رو پذيرا باشيد خيلى خيلى خوشحال و شگفت زده شدم . انشالله سلامت باشيد و اين دوران رو به راحتى بگذرونيد
مامان فريبا
پاسخ
فدای محبتت عزیزم. ممنونم از همراهی همیشگیت دوست خوبم. واقعاً شادی و همراهی شما برای من انرژی مثبت فراوونی میفرسته که همیشه بهش احتیاج دارم. خدا منو خیلی دوست داره که دوستای به این خوبی بهم هدیه داده. بازم مرسی و بوس برای تو و تسنیم عزیزم
خاله ی نیایش جون
2 اردیبهشت 93 18:20
سلام فریبا جون . خیلی خوشحال شدم از شنیدن اینکه نیروانا جون داره صاحب یه خواهر یا یه برادر کوچولو میشه ... بهتون تبریک می گم و همینطور به نیروانا جون . امیدوارم که به سلامتی این نه ماه رو بگذرونبد و کوچولوی عزیزتون رو انشالله ، صحیح و سالم ، در آغوش بگیرید .
مامان فريبا
پاسخ
سلام فریده ی عزیزم. نهایت لطفته مهربون. ممنونم. به دعای همیشگیت که از دل پاکت جاری میشه نیاز دارم. خیلی دوسِت دارم و برات آرزوی بهترینها رو دارم عزیزم.
مامان بردیا
3 اردیبهشت 93 8:19
اومدم اینجا رو بخونم برگردم به خونه پرنسس خانم که از شوق و ذوق توان برگشتی ندارم... و این اولین رد پا میشه تو خونه رفیق و یاور نیروانام که خبر اومدنش اشک به چشمم نشونده... خدا میدونه چقدر خوشحالم اول از همه برای نیروانا که یه پشت و پناه دیگه براش میرسه و خودش تکیه گاه و حامی میشه و بعدش هم برای شما عزیزم ... خوشحالم که دل یک دله کردی و تونستی تصمیم بگیری برای داشتنش. چقدر خوبه که دوباره عاشقانه های مادری برات تکرار میشه... چقدر خوبه که دوباره بوی بهشت به مشامت میرسه... راستی اگر اون نقطه کوچولوی پر از نور و برکت مانترا ی عزیز بود ما از الان در خونتون زنبیل گذاشتیم ما هم مثل شما و بقیه دوست دارانش انتظار میکشیم برای اومدنش و دیدن روی ماه مسافر کوچولومون...
مامان فريبا
پاسخ
ای من فدای ردپای عشقت بشم که مُهر افتخاریه واسه من و نی نی. قربون قدمات عزیزم. ممنونم از بودنِ همیشگیت که گرمابخشه. نیروانا و مانترای اهورایی همیشه سپاسگزار شادمانیِ تو برای شادیاشون هستن و خواهند بود. باور می کنی شاید بشه گفت تنها دلیل یک دله کردن دلمم همین بود که از حداقل کاری که واسه تنها نموندن فردای نیروانام از دستم برمیاد دریغ نکنم. اینکه فردا قراره چی رقم بخوره که هویدا نیست و لازمم نیست که فرداهای مه آلود رو فقط تصور کنیم. این مهمه که فرصتهایی که برای داشتن فردای بهتر فرزندانمون رو میشه فراهم کرد از دست ندیم و من علیرغم همه ی سختیایی که این راه داره بازم خودم رو متقاعد کردم که تصمیم درست و راه درست همینه. خدا کنه که اشتباه نکرده باشم و از پسش به خوبی بربیام. برام دعا کن نازنین که مث همیشه محتاجشم. قربون چشم آسمونی خوشدل شیرازیم برم من الهی. زنبیلش به روی چشم آرزو میکنم همه ی دوستان و عزیزانم که مث من فکر میکنن و در اندیشه ی حس دوباره ی بوی بهشتن، شمیم خوش بهشت در بر بگیردشون به تمامی. خیلی دوسِت دارم مهدخت عزیزم. و ارادت خاص برای عمو محمد قائلم. سلام و احترام منو بهشون برسون. میبوسمت. بردیام رو ببوس
محبوبه مامان الینا
4 اردیبهشت 93 10:09
تبریک میگم فریبای عزیزمچه اسمهای زیبایی هم انتخاب کردید مانترا یا اهورا
مامان فريبا
پاسخ
فدای محبتت محبوبه جون. نگاه تو هم زیباست دوست خوبم. ممنونتم
مامان آرشين
5 اردیبهشت 93 20:31
واااااااااااااااااااااااااااااااااااي.. خيلي خوشحال شدم ..خيلي خيلي چقدر دير فهميدم...عاليهمبارك باشه فريباي عزيزم و نيرواناي نازنين..
مامان فريبا
پاسخ
قربونت برم فرنازم. ممنون که قدو رنجه کردی گلم. نه بابا زیادم دیر نیست. تو همیشه بموقع و همراهی دوست جون. مرسی از احساسات قشنگ و پاکت برام. ممنونم عزیزم.
منا مامان الینا
6 اردیبهشت 93 11:29
مانترا چه اسم قشنگی و چه معنای زیبایی عزیزم خونه نو مبارک انشالله که تا پایان 9 ماه مامان فریبای خوب و دوست داشتنی هر روزت رو با عشق اینجا قلم بزنه وای فریبا چه حس خوبی دارم به این خونه بعد از مدتها یاد دوران بارداری و خاطره نویسی هاش افتادم حس من به این خونه و فرشته ش مثل حسی که به خواهر زدام دارم حس میکنم من خاله ی این فرشته کوچولوم عززززیییزززم ذوق و شوقم رو نیمدونم با چه کلمه های توصیف کنم فریبببببااااا بیا بغلت کنم خواهر ببینم میتونی کاری کنی که ما رو هم به هوس بندازی
مامان فريبا
پاسخ
منای عزیزم، قربون محبتت خواهری، بیا تو بغلم تو تنها کسی بودی که من خاطرات بارداریش رو خونده م. یادمه از همون روزای اولی که می نوشتی می خوندمت. برای همین وقتی شروع به نوشتن این خونه کردم خیلی یادت بودم. قربون خاله ی مهربون و گل مانترا و نیروانام برم الهی. به نظرم دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره منا. چه خوب بود که همه ی ما دوستای وبلاگی خاطره ی بارداری دوم رو با هم می نگاشتیم و تجربه می کردیم نه!!!! میبوسمت عزیزم. مرسی از انرژی مثبتی که سمتم فرستادی
زینب
7 اردیبهشت 93 8:09
مبارک باشد ...مبارک باشد...مبارک باشد دوستم
مامان فريبا
پاسخ
قربون محبتت عزیزم، خیلی دوسِت دارم پیامبر خوبیها
ترمه
9 اردیبهشت 93 18:40
wow .... خیلی مبارکه انشاا به سلامتی چقدر خوبه که شجاعت به خرج دادی خیلی خوشحالم خیلی تبریک میگم بالاخره تصمیمت رو گرفتی از طرف من به آقا حامد تبریک بگو نیروانا جون خیلی خوبه که تنها نیستی
مامان فريبا
پاسخ
سلاااااام هاله ی عزیزم، ممنونتم برای انرژی های خوبی که میفرستی. مرسی از حمایت و تبریکت. حتماً پیامت رو می رسونم ترمه جانم رو ببوس و به آقا افشین سلام منو برسون.
❀مامان علی خوشتیپ❀
30 اردیبهشت 93 13:47
وای عزیزم برای نی نیتون وب درست کردیمن که دیگه وقت نمیکنم آفرین مامان فعال
مامان فريبا
پاسخ
هزار ماشالا تو اینقدر فعالیتای متنوع داری که آدم انگشت به دهن میمونه چه جوری همه شو با هم انجام میدی. مطمئنم تو هم به وقتش اینکار رو میکنی. وبلاگ هواداران یادته! چه روزایی بود یادش بخیر