خبر آمد خبری در راه است
خیلی دلم میخواست اولین نفری که بعد از من و بابا پیدا شدن نقطه ی روشن زندگیمون رو میفهمه خواهری باشه اما خب نشد و قبلش دو سه نفری از دوستای خیلی خیلی نزدیکم در جریان قرار گرفتن. اما دوستای گلم مث همیشه منبع خیر شدن چون هم یه دکتر خوب یافتم و هم بهم یه ایده ی ناب دادن که به بهترین شکل خبر اومدن تو رو به خواهری بدیم. دوست روانشناسم در تأیید حرف من که دلم می خواست رسماً خواهری رو مطلع کنیم نه اینکه اتفاقی از دیگران بشنوه، بهم اطمینان داد که همین حالاها بهش بگیم بهتره و روشش رو هم توضیح داد. چقدر خوب که مقدمات کار هم خیلی اتفاقی فراهم شده بود.
پنجشنبه شب کادوی ارسالی از طرف تو که خواهر یا برادر نازنینِ خواهری باشی با یه کارت خوشگل پیوست بالای تخت خواهری بود تا صبح که بیدار بشه و ببیندش.
شیفت اداره رو کنسل کرده بودم که خونه باشم. بابایی هم مونده بود تا کل خونواده این رویداد شگرف رو نظاره گر باشه.
چشای خواهری که باز شد طبق معمول منو صدا زد، البته اگه شب قبل بدونه که فردا سرِ کار نمیرم، من فراخونده میشم و گرنه بابایی.
با خوشحالی سمت اتاقش دویدم و به بابایی هم اشاره کردم بیاد. یه کمی پای تختش نشستم و مشغول نوازشش شدم. و البته یه کوچولو خاطرنشان کردم که امروز باید حموم بریم و ... که از دید خواهری گیرهای مادرانه حساب میشه و نق به همراه داره. نباید جَو خراب میشد. خدا رو شکر بابایی از راه رسید و ناگهان کادوی آسمانی تو رو دید که پای تخت خواهریه. با تعجب گفت این چیه بابایی؟! که حس کنجکاوی خواهری باعث شد چشاش رو وا کنه و روش رو به سمت ما برگردونه. چشمش که به کادو افتاد برق زد. پا شد تو تختش نشست و ما پرسیدیم این چیه؟ گفت شما خریدین؟ گفتیم نه! پرسید پس کیمیاگر فرستاده (منظورش همون جادوگره!). گفتیم ببین روش یه کارته، بخونیم ببینیم توش چی نوشته؟ و وقتی کارت رو باز کرد کلی ذوق زد از دیدن تصویر اسنوپی! بازش کرد و با بابایی به اتفاق براش خوندیم:
... جونم،
خواهر مو بلندِ قشنگم،
خیلی دوسِت دارم.
از طرف خواهر یا برادرت
93/01/29
متن که تموم شد پرسید مگه من خواهر یا برادر دارم؟
گفتیم آره.
گفت الان کجاست، توی هاله!؟
گفتیم نه، فکر میکنی کجا باشه؟
اون اشاره کرد به شکم بنده.
و ما گفتیم قراره به خونواده ی ما یه نفر اضافه بشه که خواهر یا برادرته!
اینجاها بود که جیش صبحگاهی امانش رو برید و مجبور شدیم ادامه ی نطق رو به بعد از اون منتقل کنیم. خواهری که همیشه در حین جیش مث خیلی از آدما، جاریِ تفکراتشم جاریه در اومد که اگه نی نی تو شیکم مامانه چه جوری تونسته کادو بفرسته!؟ و بابا به کمک اومد که با کمک فرشته ها. باز در اومد که یه جاهاییش سفت بود یه جاهاییش نرم (منظورش شیئی بود که توی کاغذ کادو پوشونده شده بود) و من و بابا متعجب از اینکه آخه چطور به این سرعت لمس شده و تشخیص داده شده!
به ظاهر قانع شد و برگشت به باز کردن کادو و وقتی بازش کرد چشاش گرد شد. خوشحال بود چون کادویی بود که دوست داشت.
ایناها:
دیگه شروع کرد به قربون صدقه رفتن و بوسیدن نی نی توی شیکمی که تو باشی و ناز کردنت و با انگشت فرو کردن توی ناف من! چپ و راست میرفت منو بغل می کرد و قدشم خداییش فقط تا همونجایی ازم میرسه که تو آروم گرفتی مادر! میبوسیدمون و ... حسابی ما رو به آسمونا برد با این واکنشهای زیبای عاشقانه. تازه یه چیزیم گفت که حتماً خواهره که برام عروسک فرستاده! کاملاً منطقی! اگه همینجوری بشه که عالی میشه و تو مانترای ما میمونی وگرنه اهورایی عزیزم! و اسم و رسم این خونه تغییر پیدا میکنه به هویت اهورایی!
از خواهری و هدیه ی تو عکس گرفتیم و به اصرار خواهری قرار شد چهار نفری (من و تو و خواهری و رافونزه) بریم حموم. هی گفتیم بابا خراب میشه هنوز نُوه. افتاد توی دو دلی و با اشک و آه حاضر شد که فقط ببریمش اون تو و خیسش نکنیم طفلی رو.
واسه خواهری توضیح دادیم که این یه راز خونوادگیه و باید پیشمون بمونه تا خودمون بگیم که واسه کی بگی. شاکی شد که میخوام به خاله های مهد بگم! ای بابا عجب رسانه ای انتخاب کردیما! جیک ثانیه کل دنیا رو پوشش میده!
بچه م نذاشت به فردایی که امروز باشه بکشه. دیروز عصر توی مهمونی تا یه دوستی بهش گفت عروس من میشی؟ یهو نه گذاشت و نه ورداشت که نخیر، تازه مامانم توی شیکمش نی نی داره!!!
من که شوکه شده بودم هیچ، کل جمع هم شوکه شد. دیگه به خاله م گفتیم انگار به عالم گفتیم!
میدونی مانترا جان، خیلی خوشحاله از بودن تو و همینطورم هست. شب بهش میگم آخه چرا گفتی، میگه خب برا دل اونا گفتم که خوشحال بشن. میگم آخه این قضیه واسه اونا فرقی نمیکنه به خونواده ی ما مربوط میشه، تیز دراومده که تو دل منو سوزوندی، زدی تو ذوقم. من خوشحال بودم میخواستم اونا رو هم خوشحال کنم.... خلاصه کاری کرد که دیگه بهش اعتراضم نکنیم.
یه جورایی بدم نشد، حالا دیگه زحمت خبر دادن و رودروایسی و مِن مِن کردن و این چیزا رو نداریم و خواهری خیلی رسا از تریبون خودش اعلام میکنه که خبری در راه است! نمونه ش دیشب که مادربزرگ و پدربزرگ پدری در جریان قرار گرفتن و کلی ذوقت رو کردن.
مانترای من! کلام زیبای خداوندی، که بی تکراری! قراره اینقدر اسم قشنگت رو تکرار کنیم که به رهایی برسیم و اونوقت جاودانگی! آمین