اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

چهار بهار جانبخشی!

بزرگ هستی بخش کوچک من، خداوندِ جان! جان لاینتاهی یقین میدانست که روزی تو نام بلندش را بر زمین آواز خواهی کرد که آنهمه نور را در نگاهت‌‌ گسترانیده؛ آنقدر که در پایین ترین سطح دقت تصویر همچنان نافذ است. امروز چهار سال از تلاقی اولین آغوش و نگاهم با تو می گذرد. روزی که اگرچه برای دومین بار ولی بگونه ای کاملاً نو، مادر شدم و این صفتِ زیبای جانبخشی توست. تو به من فرصت سخت ترین و زیباترین تجربه ی حیات یک زن را بخشیدی، از این گونه هماره وامدار حضور نازنینت هستم اهورای من! برای امروز و هر روزت خداوندِ جان را سپاس. ...
14 آذر 1397

باز تموم دلها, چه بیقراره

نمیدانم امسال به اندازه ی چند سال بزرگ شدی نمکین نازنینم. هر چه که بود جهشی که امسال در رشد تو رخ داد وصف ناشدنی ست. این که یک انسان چقدر میتواند در شرایط خانوادگی و اجتماعی متفاوت, ظهور و پرورش متفاوت یابد را با رصد تو بعد از تولد مزدا, تجربه کردیم.  چند ساعت بیشتر به پایان سال ۹۵ نمانده. امیدوارم سال پیش رو برایت تحقق رویاهای شاد کودکیت باشد. همین لحظه که کنارم در خواب نازی با نوشتن جمله ی تحقق رویاهایت بلند بلند در خواب خندیدی و چه لذتی مرا فرا گرفت. بهار خانه ی ما, بهار بمانی. ...
30 اسفند 1395

دلم پی دلته

در پی کوتاه شدن موهای فرفری نازنینت, علیرغم شوک یک روزه ای که از شمایل جدیدت منو فراگرفت,  دریافتم که دل من به چیزی جز حلقه ی موهای تو بنده, دل من سخت گرفتار دل پاک و مهربونته, جونم! هر شکلی که باشی دلبر منی دلربا!     ...
18 اسفند 1395

عشق شعر

دیروز وقتی گفتم اهورا یه کتابت رو بیار بخونم برات بدو رفتی و آوردی, اما گفتی خودم میخوام برات بخونم. کتاب "خانه ها جورواجورند", که نسخه ی هدیه ی خاله زینب رو پاره پوره و آش و لاش کرده ای و نسخه ای که خودم پیشترها برای نیروانا خریده بوده م هنوز سالمه. با جون و دل گفتم بخون پسرم, بخون؛ و تو در عین ناباوری من شروع به ورق زدن کردی و خوندن شعرای کتاب, اگرچه مصرع ها رو و گاهی کلمه ها رو پس و پیش میگفتی, ولی کل مطلب رو ادا میکردی که نشون میداد هر چی برات خونده م رو با تمام وجود یاد گرفته ای. باورم نمیشد!!! نمیدونی چه لذتی بردم عزیزم. انگار مرهمی گذاشتی روی وجدان درد من که چقدر این روزا کم برات وقت میذارم. تو از همون وقت کم هم کلی بهره برده ای ...
17 اسفند 1395

به شیرینی عیدی

اول یه کم از شیرینیات بگم بعد برم سر موضوع درددل امروزم برای فرداهای تو شاید توی پست بعدی. عید وقتی خونه ی اقوام میرفتیم و عیدی میگرفتی چنان لبخند ملیحی روی لبات مینشست که قشنگ شیرینیش رو میریخت توی چشای آدم که به تماشات وایستاده. اولین بار که گفتم "تشکر کن" از خودت همون حرکتی رو که برای دعا کردن بکار میبری درآوردی، دوتا دستت رو کنا هم گرفتی و به سمت من باز کردی! یه سی دی ترانه ی صوتی به سفارش دوست عزیزم  زینب جان  برای  نیروانا  گرفته م به اسم "اتوبوس قرمز". اینقدر با هیجان میخونه که تو رو وامیداره یه رقص پای جانانه بری و عجیب هر جا که باشی با شنیدن صداش شروع به کوبوندن پاهات به زمین با ریتم ریز...
22 فروردين 1395

ستاره ی آهنی و قلب طلایی

کاشکی آمار زمین خوردنای روزانه ت رو نوشته بودم تا وقتی بزرگ شدی و یه وقتی خدای نکرده یه کوچولو چرخ به کامت نچرخید و زمین خوردی یادت بیاد که چقدر شکست ناپذیر و خستگی نشناس بودی، یادت بیاد که وقت فسقلیات چطور بلافاصله بعد از هر زمین خوردن دوباره می ایستادی و به راهت ادامه میدادی حتی اگه گریه های از سر دردت وقفه ای کوتاه در حرکتت ایجاد میکرد. از اون طرف وقتی محکم بغلم میکنی و فشارم میدی همه ی دنیا از آنِ منه، چطور اونهمه احساس رو توی قلب کوچولوت جمع میکنی و از چشای نافذت می تراوی؟ کِی اینهمه فراگرفتی حس کنی و حست رو منتقل؟ هر لحظه ی صورتت لبریز از یه احساس بانمک و زنده ست که واقعاً هیچ جوره نمیشه ثبتش کرد کوچولوَک! من تشنه ی اینهمه ابراز اح...
1 بهمن 1394