اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

دیدار در مهرگان

دیدار دوباره ی من و تو در سی و دو هفتگی عمر جنینی عزیزت درست در روز مهرگان رخ داد اهورای مهرآفرینم! خیلی دلم میخواست تصویری متحرک از گشت و گذار سونویی درونم از تو در این روز داشته باشم اما نشد. هر چند چیزی از اون طرح ابر و بادی پیکرت آمیخته با گوشه های بطنم دستگیرم نمیشه و فقط از توضیحات دکتر مهربان و نام بردن اعضای بدن قشنگته که توی دلم جشن می گیرم. دیروز قلب و چشم و بینی نازنینت رو نام برد و اشاره کرد ولی اونی که به چشمای خودم درست دیدم پنج انگشت نازنین دستت بود که مث پنجه ی آفتاب رو به آسمون گشوده بود. مهر اهورایی ت همیشه تابان باد گوشه ی دلم!
11 مهر 1393

کوبه کوب

این روزا دو تا ضربان قلب رو توی وجودم حس میکنم. قلب خودم که سالهاست میتپه ولی اون کوبه های دیگه، حاصل حرکتهای قشنگ و گاه و بیگاه توست که بسان تپش های قلب، گوشه و کنار خونه ی کوچولویی که توش شناوری، حضورت رو به باورم میرسونه. اولین کوبه رو درست روز 5 از ماه 5 حدود ساعت 5 عصر نواختی؛ وقتی خسته از عملیات جستجوی خونه مشغول استراحت روی مبل آقاجون اینا بودم. بابایی هم کنارم بود و تا هیجان منو دید اونم در حس حضورت شریک شد. خونه ت تنگه عزیزم میدونم ولی همین باعث میشه من به لذتی برسم که از برخورد اعضای بدن قشنگت به در و دیوار این تُنگ نصیبم میشه شاه ماهی! یعنی خدا هم همین لذت رو میبره وقتی به این در و اون در میخوریم توی گشت و گذارای دنیایی مون!؟ حس م...
12 مرداد 1393

اهوراگين

وقتي فهميدم پسري بهت زده شدم. با اينكه همه ش به نيروانا يادآوري مي كردم كه ممكنه پسر باشي خودم جا خوردم وقتي دكتر حجت با اون سبك غافلگيرانه ش خبر اهورا بودنت رو بهمون داد. ماجراش رو كامل توي وبلاگ خواهري نوشته م. همينجور گيج و منگ بودم،‌ حتي پيش خاله رادك كه درددل مي كردم اشكم جاري شد. از اينكه تو از جنس من نيستي و اونقدر به روحياتت شناخت ندارم دلهره داشتم. چه جوري از پس پرورشت بربيام كوچولوي مريخي من! تا اينكه يه پيغامِ سراسر معنا تلنگر بزرگي بهم زد و هشيارم كرد. من رسالتم رو دريافته بودم و هيچ چيز زيباتر و آرامش بخش تر از اين نيست كه آدم تكليفش رو بدونه و هدفش مشخص باشه. برات يادگارش ميكنم اهوراي آسمانيِ من و اميدوارم كه بتونم به...
30 تير 1393

جشن پایان سیزده

دیگه رسماً وارد سه ماه ی دوم شدیم شاه میگو جان! جشن پایان سیزده هفتگیمون یه کم گُل گُلیه. راستشو بخواهی یه گلهای قرمز کوچولویی هی روی بدن خواهری سر میزنن و میشکفن و پژمرده میشن. اینجا بهش میگن آبله مرغون ولی نیروانا قربونش برم بهش میگه آبله قربون! از وقتی فهمیدیم این بیماری رو گرفته خیلی نگرانیم ولی همه ش انرژی خوب میفرستیم که خدای نکرده من نگیرم که به وجود بی مثال تو خطری برسونه. اینقدر واژه ی زمینی هست که باید برات توضیح بدم شازده کوچولوی من که حالا حالاها از همصحبتی هم لذت ببریم!  سه شنبه که رفتم نتیجه ی سونوی NT و آزمایش غربالگری رو به خانوم دکتر نشون بدم، منشی گفت خودتون باید ببرین نشون بدین، این شد که خیلی غیرمنتظره ویزیت شد...
22 خرداد 1393

مینی انسان

از الان دیگه رویان نیستی حبه ی انگورک دیروزم! حالا وارد مرحله ی جنینیِ زندگیت شدی عزیزم. مبارکه  تا میتونی خوشگل رشد کن کوچولو، به عالی ترین شکل. منم هر چی بتونم کمکت میکنم.  ...
25 ارديبهشت 1393
1