آذر باران
8/8 که قرار بود برم دکتر با این آمادگی رفتم که برای دهه ی سوم آبان بهم وقت میده واسه تولد تو. کلی نشسته بودم براساس تاریخهای سونو و تقویمای یادداشتی که از زمان بارداری نیروانا داشتم حساب کتاب کرده بودم و خیلی جدی و مطمئن چشم به دکتر دوخته بودم که چه روزی از آبان رو اعلام میکنه. وقتی که گفت 9/19 بلافاصله گفتم 9/19 یا 8/19 ؟ و اون یه نگاهی دوباره به پرونده م انداخت و گفت خب 9/16. خواست که سه هفته بعد برای ویزیت مجدد برم. نگران شده بودم. خونه که برگشتیم باز افتادم توی پرونده ها و خاطرات تا بلکه خیالم رو راحت کنه که دکتر اشتباه نکرده. مامان و خواهرم میگفتن آخه دختر و پسر فرق داره. برا پسر باید 9 ماه بارداری کامل بشه و ... . منم با اینکه برگه ی پذیرش بیمارستان رو واسه همون روز گرفته بودم امید بسته بودم به سه هفته بعد که باز دکتر رو میبینم و میتونم ازش بخوام بازنگری کنه. پنجشنبه ی پیش که رفتیم یزد، ساک لوازم بیمارستان رو هم با خودم بردم!
اهورای من! این بار تپیدن قلبت رو نه با گوشم که با چشمم دیدم. دنده هات رو که یکی یکی به ستون فقرات چسبیده بودن و سر باشکوه اهوراییت رو.
باز هم دکتر گفت 9/16 و من گفتم نه دیگه همون 9/19 قشنگتره! دوباره با نگرانی از دکتر پرسیدم هیچ مراقبت خاصی نیاز نیست؟ تاریخ درسته؟ ... و اون با همون لبخند و روی خوش همیشگی گفت نه، فقط فکرای خوب بکن !
چه درس بزرگی بهم داد مگه نه عزیزم.
با خودم میگم روز تولدت رو خدا تعیین میکنه نه ما و عجیب باور دارم توی همون لحظه ی اهورایی که کائنات خودش رو برای میلاد باشکوهت آماده کرده در آغوشم قرار میگیری آرام جانم. درست مثل خواهرت نیروانا. امیدوارم ظرفیت پذیرش وجود نازنینت رو و آمادگی تمام رو برای اون لحظه داشته باشم. میدونم همه ی اون نگاهای مهربونی که خاطرات من و تو رو دنبال میکنن با دلای صاف و پاکشون واسه مون دعا میکنن. قربون همه شون.
داشت یادم می رفت بگم ورودمون به ماه تولد اهوراییت مبارک. حالا راستشو بگو ناقلا با خواهری مسابقه که نذاشتین کی زودتر تولدش باشه ها!