اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

تجدید حیات

1393/2/15 11:10
نویسنده : مامان فريبا
3,017 بازدید
اشتراک گذاری

امروز تولدمه لوبیای سحرآمیز من!

باید هر چه سریعتر یه تقویم بگیرم لحظه ها و روزا رو توش اشاره بزنم. هیچی مث اون یادگار نمیشه. بابایی تازگیا تقویم 88 رو برام پیدا کرده. گاه شمار بارداریِ نیرواناست.  با ورق زدنش کلی خاطره نو کردم. 

نیروانا چند روز پیش می گفت مامان دلم برای روزایی که توی دلت بودم تنگ شده. راستی توی دلت چه رنگی بود؟ قرمز فکر کنم، آره؟ و من گفتم اونجا هیچ نوری نیست به نظر باید تاریک و سیاه باشه. ولی هیشکی یادش نمیمونه اونجا چه رنگی و چه شکلیه. تو هم روزی که اینو میخونی قطعاٌ یادت نیست حال و هوای درون منو وقتی که اینا رو برات مینویسم. دنیا همینه عزیزکم! عجیب و غریبه ولی دوست داشتنیه، درست مث تو که دنیای مایی. فکر کن روزی که من دنیا میومدم نیمی از وجود تو با من به دنیا اومده و تو که درون من بزرگ و بزرگتر میشی نیمه ی وجود فرزندان تو هم در تو شکل میگیره! حیات همیشه منو به شگفتی وامیداره!!!

پسندها (2)

نظرات (5)

مامانی
15 اردیبهشت 93 20:03
قربون این تمشک شیرین و لوبیای سحرآمیز مامان فریبا و نیروانای گلم برم من تولدت مبارک مامان نازنین
مامان فريبا
پاسخ
قربون زهره ی عزیزم برم من، مرسی خاله جون، همیشه لطف داری
الهه مامان یسنا
15 اردیبهشت 93 23:46
اینجا هم تولدت مبارک... راستش تاحالا اینجوری به این قضیه فکر نکرده بودم من نیمی از حیات.... جالب بود و فیلسوفانه
مامان فريبا
پاسخ
فدات شم مهربونم، آره منم همون لحظه به ذهنم اومد الهه جون، خیلی شگفت انگیزه، خیلی...
شهرزاد مامان آریابد
16 اردیبهشت 93 1:44
وااای که چقدر از خوندن مطالبت لذت میبرم .انگار همون که گفتیه نقطه نظر مشترک .خیلی به هم نزدیکیم نمیدونم چرااا؟؟ با اینکه با توجه به سن آریابد یه کم واسه نی نی جدید زوده اما راستش و بگم گاهی بهش فکر میکنم .اینجا رو که میخونم یه جورایی احساس آرامش میکنم فکرشم لذت بخشه یه فرشته ی دیگه...خدا برات حفظش کنه.میدونم که کار خیلی سختیه مادر بودن ,اما حتما از پسش بر میومدی که خدا برات خواسته.خدا حفظتون کنه
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم شهرزاد عزیزم. تو با احساس خوب خودت میخونی دوستم. من تا سال پیش هرگز فکر نی نی دیگه نبودم.توی یه پُستی هم از وبلاگ نیروانا مفصل در موردش نوشته بودم. اون روزا هرگز فکر نمیکردم که حس من به یه تازه وارد کوچولو اینقدر خاص و منحصر بفرد باشه و هیچ خدشه ای هم به عشق نابم به نیروانا وارد نکنه. ایشالا هر وقت که وقتش باشه و خدا بخواد آریابد رو هم از تنهایی در میاری، فقط حتما و حتما وقتی باشه که حس کنی آریابد تا حدودی مستقل شده. خدا شما و خانواده ی عاشقتون رو هم حفظ کنه.
مامان مهبد كوچولو
16 اردیبهشت 93 9:14
چه قشنگ نوشتي فريبا جونم كيف كردم تولدت مبارك عزيز دل
مامان فريبا
پاسخ
قربونت عزیزم، قشنگ میخونی. بازم ممنونتم نازنین
مهری ولیان
19 اردیبهشت 93 1:28
فریبا جان ! مامان با احساس و نازنین ! بی نهایت بار تبریک ... خوشحالم و خوش به حال مانترا که از همین الان باهات حرف می زنه و تو به اون عشق می بخشی... آرزوی خوشبختی و عشقی جاودانه برای این خانواده ی نازنین دارم ... می بوسمت مامان خوب و نازنین در ضمن فریبا جانم دعوتت می کنم به پست این ماه در طومار دل ... شاید بی ربط به این پستت نباشه مواظب خودت باش عزیز نازنینم
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم مهری خانومِ سرشار از مهر! منم برای شما و خونواده ی عاشقتون هماره خوشبختی و شادی آرزو دارم. من اون شعر نازنین جنین رو خونده م و اشک ریختم باهاش مهری خانوم عزیزم. بسیار پر احساس و گویا بود و براتون کامنت گذاشته م که منو یاد خودم و این روزام میندازه. با دعوت خوب شما بازم خوندمش و بازم لذت بردم. ممنونتونم بانوی مهربخشِ مهرآفرین!