اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

جشن تولد یک سالگی

نازنینم، تولد امسالت شدیداً توی ایام عزاداری بود و از اونجایی که همه ی خونواده مشغول برگزاری مراسم عزاداری ای بودن که میراث آقاجون (روحش شاد) ه و توسط داداش بزرگم انجام میشد نمیتونستیم درست روز تولدت رو جشن بگیریم. اون روز فقط به رفتن آتلیه و گرفتن عکس یادگاری بسنده کردیم. و این شد که با حدود سه هفته تأخیر و شب تولد پیامبر با حضور همه ی خاندان پدری و البته پسرخاله ی بابایی و خانومش که از مشهد مهمونمون بودن توی خونه ی آقاجون برات جشن تولد گرفتیم، بهمراه تولد شش سالگی خواهری که تولدش 11 آذره. دلم میخواد متن دعوت رو برات یادگار کنم: "برای فرزندان پاییزی مان، در ابتدای چله ی سپید زمستان، جشنی به سبزی بهار و سرخی تابستان برپا میدا...
11 دی 1394

بدون عنوان

بهارِ پاییزی عمر، بی همتای یک ساله ی من! رسیدن گاهشمار عمر نازنینت به یکتاترین عدد فرخنده باد. و پاییزهای بیشمار از حیاتمان با فروغ اهوراییت  رنگین. ...
14 آذر 1394

سه فصل تمام

نه ماه آمده ایم عشق کوچک من! در این ماه یاد گرفتی که بسمت هدفت خیز برداری، با تمام قوا و چهاردست و پا! و کم کم میری که تمام قد به کشف دنیا بپردازی ایستای من! با چنگ و دندان! این رد قدمهای دندانی توست روی دست من.  حالا نمیدانم این عکس را کی خواهی دید ولی بی شک یادگاری دلچسبی خواهد بود  از زمانیکه تنها دو دندان کوچک در پایین و چهار دندان بالای فک داشته ای، گیرم که جیغ بنفش مرا هم تداعی کند!     ...
14 شهريور 1394

امروز سماع است و شراب است و صراحی

اهورای نازنین، امروز تولد خواهریه . یادت باشه هر جا و به هر حال که بودی، این روز رو تا ابد براش پاس بداری. اون دختره و روح لطیف زنانه ش همیشه تشنه ی یاد، اونم یاد نازنین برادر مهربونی که تو باشی. ...
11 آذر 1393

آذر باران

8/8 که قرار بود برم دکتر با این آمادگی رفتم که برای دهه ی سوم آبان بهم وقت میده واسه تولد تو. کلی نشسته بودم براساس تاریخهای سونو و تقویمای یادداشتی که از زمان بارداری نیروانا داشتم حساب کتاب کرده بودم و خیلی جدی و مطمئن چشم به دکتر دوخته بودم که چه روزی از آبان رو اعلام میکنه. وقتی که گفت 9/19 بلافاصله گفتم 9/19 یا 8/19 ؟ و اون یه نگاهی دوباره به پرونده م انداخت و گفت خب 9/16. خواست که سه هفته بعد برای ویزیت مجدد برم. نگران شده بودم. خونه که برگشتیم باز افتادم توی پرونده ها و خاطرات تا بلکه خیالم رو راحت کنه که دکتر اشتباه نکرده. مامان و خواهرم میگفتن آخه دختر و پسر فرق داره. برا پسر باید 9 ماه بارداری کامل بشه و ... . منم با اینکه برگه ی ...
3 آذر 1393

تجدید حیات

امروز تولدمه لوبیای سحرآمیز من! باید هر چه سریعتر یه تقویم بگیرم لحظه ها و روزا رو توش اشاره بزنم. هیچی مث اون یادگار نمیشه. بابایی تازگیا تقویم 88 رو برام پیدا کرده. گاه شمار بارداریِ نیرواناست.  با ورق زدنش کلی خاطره نو کردم.  نیروانا چند روز پیش می گفت مامان دلم برای روزایی که توی دلت بودم تنگ شده. راستی توی دلت چه رنگی بود؟ قرمز فکر کنم، آره؟ و من گفتم اونجا هیچ نوری نیست به نظر باید تاریک و سیاه باشه. ولی هیشکی یادش نمیمونه اونجا چه رنگی و چه شکلیه. تو هم روزی که اینو میخونی قطعاٌ یادت نیست حال و هوای درون منو وقتی که اینا رو برات مینویسم. دنیا همینه عزیزکم! عجیب و غریبه ولی دوست داشتنیه، درست مث تو که دنیای مایی. ف...
15 ارديبهشت 1393