اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

قصه ی تولد تو

1393/9/21 10:19
نویسنده : مامان فريبا
4,935 بازدید
اشتراک گذاری

من زنده ام

فریاد من بی جواب نیست

قلب خوب تو جواب فریاد من است

 

هفته ی پیش این موقع ها از پس اون همه فریاد, به آغوشم اومدی, انگار از آسمان بر من نازل شدی فرشته ی کوچولو. درست حوالی همین ساعت و من امروز قصد دارم تا زمانی که خواب تو بهم مهلت بده قصه ی تولدت رو بنویسم.

برات نوشته بودم که به تاریخی که برای عمل سزارینم تعیین شده بود خیلی شک داشتم. خواهری به روش سزارین قدم به این دنیا گذاشته بود و لاجرم تو هم به همین شیوه می بایست. دلم میخواست خیلی زودتر از تاریخ مقرر یزد باشیم که غافلگیرمون نکنی ولی خب زودترین تاریخی که میشد رفت ۱۶ آذر بود. سیزدهم جشن تولد خواهری رو توی مهد برگزار کردیم و چقدر هم خوش گذشت و چه فعالیتی کردم من. عصرش هم بیرون و خونه مامان بزرگی تا آخر شب. به مامان گفتم فردا جمعه نمیام پیشتون تا خونه رو تر و تمیز کنم و بار سفر یزد ببندم, غافل از اینکه فردایی که برامون نوشته شده جور دیگه ست. دم دمای سحر دیدم نمیتونم خوب بخوابم, یا میرفتم دستشویی یا دور خونه قدم میزدم و باز توی رختخواب تا حدود ۶ صبح. 

اولین نشونه رو که حس کردم دویدم سمت کتاب "همه مادران سالمند اگر" تا ببینم چقدر وقت دارم. نوشته بود ۱۲ تا ۱۴ ساعت. و من بیدرنگ شروع به سامون دادن به وضعیت آشفته ی خونه کردم که حاصل بدو بدوهای تولد دیروز نیروانا بود. و همینطور متناوب درد میکشیدم و آروم میشدم. همچنین اسباب سفر یزد رو هم می بستم و مرتب به بابایی سر میزدم که کی بیدار میشه. این مدت خیلی بیدار خوابی و خستگی پشت سر هم داشتیم و خب سفر پر استرس پیش رو هم آرامش و استراحت نیاز داشت. باشدیدتر شدن دردها و کمتر شدن فاصله شون کم کم نگران شدم و بابا رو بیدار کردم که زودتر راه بیفتیم ولی بابا گفت با این وضعیت شاید اصلا به حاده نزدیم و گفت که باید هر په سریعتر قراری رو که با مدیر ساختمان داشتن سامون بده تا بعد یه فکری بکنیم که چه کنیم. زنگ زدم بیمارستان یزد و کشیک مامایی اونجام گفت باید همین کرمان برم بیمارستان. دیگه خواهری هم بیدار شده بود. صبحانه ش رو دادم و منتظر شدم بابا برگرده ولی شدت دردها امونم رو بریده بود. بهش زنگ زدم که پس کی میاد که گفت تصادف کرده. خدای من! زودتر برس حامد دیگه طاقت ندارم...

و بابا اومد و رفتیم بیمارستان تا خانوم دکتری که تا مردادماه تحت ویزیتش بودم رو به یاری بطلبیم...

دیگه بعد از اون فریادهای من بود و انتظار و درد. خیلی میترسیدم. یاد قصه های زایمان خانوم داداش و خواهرم افتادم که توی این چند وقت اخیر با کلی آب و تاب برام تعریف کرده بودن. خدای من! جزء جزء اون ماجراها داشت برای منم اتفاق می افتاد!!!

دیگه اومدن که ببرنم اتاق عمل...

از جلوی خواهری که با قیافه ی معصومش توی ایستگاه پرستاری نشسته بود رد شدیم و براش لبخند زدم و دست تکون.دادم. بابایی تا  دم در اتاق عمل همراهیم کرد و به خدا سپردم. توی اوج درد و فریاد خانوم دکتر رو دیدم که دعوت به آرامشم میکرد و گفت چون خیلی دیر شده نمیتونه عمل سزارین انجام بده و چاره ای نیست جز همکاری و تلاش مشترک من و تو و با پشتیبانی تیم اتاق عمل که تو به همون شیوه ای که طبیعت تعیین کرده دنیا بیایی.

خیلی غافلگیر شده بودم. فریاد میزدم که آمادگیشو نداااااااارم و باز نام تو رو بلند فریاد میردم, اهورااااااااا...

هیچ لحظه ای رو توی عمرم سراغ ندارم که بیش از اون لحظه ای که شنیدم دنیا اومدی احساس آرامش کرده باشم...

 

 

پسندها (5)

نظرات (15)

مامان ترمه
21 آذر 93 16:33
هر تولد شروع قصه ایست قصه ات بی غصه باد... قدم نو رسیده ات مبارک عزیزم...
نجمه
21 آذر 93 18:58
عزیزدل خاله اهورای نازنین وای که چقد خوشملی خاله دوست دارم پسر گلی شیطون همه رو غافلگیر کردی از همون بدو ورود مامانی رو با دنیاای متفاوت پسرا داری اشنا میکنی فریبای صبورم عزیزم وقتی اس ام اس تولدو خوندم انگاری یکی بهم داستان یک معجزه رو تعریف کرده چقدر خوشحال شدم حقیقتا توی اون روزا این خبر مثل یک نشونه از طرف خدا بود مشتاقانه منتظر دیدن پسر اهورایی جمعمون هستم
مامان الهه
21 آذر 93 22:41
عزیز دلم تولدت مبارک..هنوز کلمه به کلمه اون پیامک رو یادمه که ورود تو رو نوید داد بهم درست چهار ساعت بعدش و من انگار پسر خواهرم به دنیا اومده بود چنان با اشتیاق برای همه اومدنت رو گفتم که نگو سر سفره ناهار بودم و خونه مامان بزرگی....اومدنت مبارک و پر از شادی باد اهورای نازنین ما
لی لی مامی آرشیدا
22 آذر 93 15:55
قدم نورسیده مبارک عزیزم پرازخیروبرکت وشادی باشه براتون
مامان بردیا
23 آذر 93 8:51
وای خدای من... عجب مدیریت بحرانی داشتی تو اون شرایط... کار سختی رو انجام دادی... منتظر ادامه داستان اهورائیت هستم
مامانی
23 آذر 93 10:22
خدا همیشه بهترین ها رو برامون میخواد ... قربون قلب کوچیک و خوبت اهورا که قشنگ ترین ارامش دنیا رو به مامانت هدیه کردی ا زپس اون همه درد و سر درگمی....قلبت همیشه سالم و شاد دوستت دارم خیلی زیاد مثل همیشه اون قدر زیبا مینویسی که واقعا آدم حس میکنه تموم اون لحظه ها کنارت بوده با تمام وجود باهات همراه شدم انگار اشک تو چشمام جمع شد فریبا و همش فکر میکردم اگه من بودم واقعا چه کار میکردم خیلی قوی هستی پر از انرژی مثبت خدا حافظت باشه
مامان مهدیه
23 آذر 93 10:48
عزيزم نميدونم چرا قصه ي تولدت اشك رو مهمون چشمام كرد . ميدونم كه اشك شوق بخاطر ِ اينهمه احساسيه كه مامان فريبا توي پستش جاري كرده . فريباي نازنين همه ي لحظه هاتون پر از آرامش ....
〰〰مامانِ چشمه بهشتى 〰〰
23 آذر 93 13:46
چه تولد غافلگيركننده !!! خدا رو شكر كه الان همگى خوب و خوش هستيد و در كنار هم
مامان بانو
23 آذر 93 15:29
خدای من، منم اشک بود که از چشمم سرازیر شد. احساس و شوق تمام وجودم را پر کرد. انشالله همیشه در کنار هم شاد و خرم باشید.
سارا مامان مايا
24 آذر 93 9:21
اي جانممممممممم...تولدت مبارك نمك نمكدون...الهي چه جيگريه..خدا حافظ و پشتيبانش باشه عزيزم...واي چه روز سخت و شيريني... لحظه لحظه اتو درك كردم ...احسنت عزيز دلم...هر دو گلتو ببوس
زینب صبوری
24 آذر 93 19:29
چه خوشحالم از این تولد طبیعی بی برنامه...البته برای تو و برای تجربه نابت...مبارکت باشد دوستم
مامان احسان
25 آذر 93 9:53
آخی چه جالب یعنی اهورا طبیعی به دنیا اومد ؟ خدایا شکرت
مامان زينب
25 آذر 93 10:39
وقتي روي گوشيم اين اس رو از طرف مامان فريبا ديدم مو به تنم سيخ شد وروجك: گام هاي اهوراييش را بر زمين نهاد. امروز ساعت 10:10 در نهايت شگفتي و بر مدار كاينات، طبيعي طبيعي. هنوز مبهوتم و صد البته سپاسگزار درياي رحمت بيكران خداوندي!!!! خدا رو شكر كه جفتتون خوب بودين عزيزكم. موقع اومدن به بيمارستان براي ديدنت آناهيتا گفت گل بخريم و خودش هم گل و واست انتخاب كرد. حالا مگه ميشد آناهيتا رو از كنارت دور كرد. هي مي خواست لمست كنه. وقت پوشك عوض كردنت هم كنجكاويش بيشتر شد كه مي خوام ببينم و ياد بگيرم. ما هم مرتب تكرار مي كرديم اندام خصوصي آدم و كسي نبايد ببينه. خلاصه اينكه اون روز تو با چشماي باز باز و هوشيارت حسابي همه رو هيجان زده كرده بود اهوراي عزيزم. به اميد لحظه اي كه بيشتر و بيشتر ببينيمت نازنينم. دوست داريم به اندازه اسم زيبايت.
سولماز
26 آذر 93 23:16
سلام به اهورا خوش امدی به سیاره ای که از دیرباز قرار امدنت رقم خورده بود ودر اغوش خانوادها ی جا گرفتی که مشتقانه مبی تاب در اغوش گرفته بود ن هدیه زیبایی دیگرری بودن امدنت مبارک وروزهایت سر مست شادی باشد
مامان سایناوسبا
28 آذر 93 21:47
سلام عزیزم .خیلی خوشحال شدم و بیشتر تعجب کردم که اهورا نازنین اینقدر دلتنگ مامانو باباش و صد البته نيروانا جون بوده و خیلی زودتر اونم به این روش بدنیا اومده .خیلی خوشحالم برات و امیدوارم با قدمهایی اهورا یی اش هر روزتان لبریز از شادی و موفقیت باشه .