قصه ی تولد تو
من زنده ام
فریاد من بی جواب نیست
قلب خوب تو جواب فریاد من است
هفته ی پیش این موقع ها از پس اون همه فریاد, به آغوشم اومدی, انگار از آسمان بر من نازل شدی فرشته ی کوچولو. درست حوالی همین ساعت و من امروز قصد دارم تا زمانی که خواب تو بهم مهلت بده قصه ی تولدت رو بنویسم.
برات نوشته بودم که به تاریخی که برای عمل سزارینم تعیین شده بود خیلی شک داشتم. خواهری به روش سزارین قدم به این دنیا گذاشته بود و لاجرم تو هم به همین شیوه می بایست. دلم میخواست خیلی زودتر از تاریخ مقرر یزد باشیم که غافلگیرمون نکنی ولی خب زودترین تاریخی که میشد رفت ۱۶ آذر بود. سیزدهم جشن تولد خواهری رو توی مهد برگزار کردیم و چقدر هم خوش گذشت و چه فعالیتی کردم من. عصرش هم بیرون و خونه مامان بزرگی تا آخر شب. به مامان گفتم فردا جمعه نمیام پیشتون تا خونه رو تر و تمیز کنم و بار سفر یزد ببندم, غافل از اینکه فردایی که برامون نوشته شده جور دیگه ست. دم دمای سحر دیدم نمیتونم خوب بخوابم, یا میرفتم دستشویی یا دور خونه قدم میزدم و باز توی رختخواب تا حدود ۶ صبح.
اولین نشونه رو که حس کردم دویدم سمت کتاب "همه مادران سالمند اگر" تا ببینم چقدر وقت دارم. نوشته بود ۱۲ تا ۱۴ ساعت. و من بیدرنگ شروع به سامون دادن به وضعیت آشفته ی خونه کردم که حاصل بدو بدوهای تولد دیروز نیروانا بود. و همینطور متناوب درد میکشیدم و آروم میشدم. همچنین اسباب سفر یزد رو هم می بستم و مرتب به بابایی سر میزدم که کی بیدار میشه. این مدت خیلی بیدار خوابی و خستگی پشت سر هم داشتیم و خب سفر پر استرس پیش رو هم آرامش و استراحت نیاز داشت. باشدیدتر شدن دردها و کمتر شدن فاصله شون کم کم نگران شدم و بابا رو بیدار کردم که زودتر راه بیفتیم ولی بابا گفت با این وضعیت شاید اصلا به حاده نزدیم و گفت که باید هر په سریعتر قراری رو که با مدیر ساختمان داشتن سامون بده تا بعد یه فکری بکنیم که چه کنیم. زنگ زدم بیمارستان یزد و کشیک مامایی اونجام گفت باید همین کرمان برم بیمارستان. دیگه خواهری هم بیدار شده بود. صبحانه ش رو دادم و منتظر شدم بابا برگرده ولی شدت دردها امونم رو بریده بود. بهش زنگ زدم که پس کی میاد که گفت تصادف کرده. خدای من! زودتر برس حامد دیگه طاقت ندارم...
و بابا اومد و رفتیم بیمارستان تا خانوم دکتری که تا مردادماه تحت ویزیتش بودم رو به یاری بطلبیم...
دیگه بعد از اون فریادهای من بود و انتظار و درد. خیلی میترسیدم. یاد قصه های زایمان خانوم داداش و خواهرم افتادم که توی این چند وقت اخیر با کلی آب و تاب برام تعریف کرده بودن. خدای من! جزء جزء اون ماجراها داشت برای منم اتفاق می افتاد!!!
دیگه اومدن که ببرنم اتاق عمل...
از جلوی خواهری که با قیافه ی معصومش توی ایستگاه پرستاری نشسته بود رد شدیم و براش لبخند زدم و دست تکون.دادم. بابایی تا دم در اتاق عمل همراهیم کرد و به خدا سپردم. توی اوج درد و فریاد خانوم دکتر رو دیدم که دعوت به آرامشم میکرد و گفت چون خیلی دیر شده نمیتونه عمل سزارین انجام بده و چاره ای نیست جز همکاری و تلاش مشترک من و تو و با پشتیبانی تیم اتاق عمل که تو به همون شیوه ای که طبیعت تعیین کرده دنیا بیایی.
خیلی غافلگیر شده بودم. فریاد میزدم که آمادگیشو نداااااااارم و باز نام تو رو بلند فریاد میردم, اهورااااااااا...
هیچ لحظه ای رو توی عمرم سراغ ندارم که بیش از اون لحظه ای که شنیدم دنیا اومدی احساس آرامش کرده باشم...