اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

تکامل تو،تکامل من، تعامل ما

1393/11/7 22:19
نویسنده : مامان فريبا
4,183 بازدید
اشتراک گذاری

روزایی که خواهری اندازه ی تو بود روزگار رو به سختی میگذروندم؛ اگرچه شاد بودم از هدیه ی آسمونیِ خدا ولی استرس و نگرانی هام نمیذاشت این شادی به دلم بشینه. روزای طولانی و سرد تنهاییم توی چاردیواریِ خونه ی سرچشمه از یه طرف و کم خوابی های مفرط نیروانا، سکوت مطلق خونه از ترس بیدارشدناش، مدام شیرخوردناش و بیقراریاش که نمیدونستم چه جوری آرومش کنم از طرف دیگه بدجوری افسرده م کرده بود. حسابی خودم رو در تنگنا و دست و پا بست میدیدم. همه ش با خودم فکر میکردم آیا روزگار آرامش باز هم فرا میرسه، آیا روزی میرسه که دوباره با تمام وجود احساس شادی کنم و حس کنم دنیا زیباست!

...

حالا همه از من میپرسن تو آروم تری یا نیروانا؟ و پاسخ من اینه که من آروم ترم!

این روزا که خودم رو با اون روزا مقایسه میکنم قشنگ حس میکنم چار تا پیرهن بیشتر پاره کردن یعنی چی، که نگاه پخته تر داشتن به قضایا چه جوریه، که بیشتر بودن تجربه چقدر مؤثره. 

بعد از گذشت بیش از پنجاه روز از تولدت حالا تو هم گریه میکنی ولی من بجای نگرانیِ بیش از حد، سعی میکنم دلیلش رو پیدا کنم تا تموم بشه و اگه هیچ دلیلی براش نیافتم جز اینکه داری خودت رو خسته میکنی تا راحت خوابت ببره، آرامشم رو حفظ میکنم و سعی میکنم از این طریق تو هم زودتر آروم بشی و خواب بری.

از اقبال نیک تو و من، ساکن کرمان هستیم و میتونم بعضی روزا رو خونه ی عزیزانم برم و با کمک اونا هوای تو رو داشته باشم.

به یمن حضور خواهری که بمب انرژیه، خونه مون نمیتونه ساکت باشه هرچند بازم وقتایی که من و تو توی خونه تنهاییم از ترس بیدارشدنت خیلی مراعات میکنم صدای اضافه تولید نشه. 

و همه ی اینا باعث شده تعامل بیشتری باهات داشته باشم، بیشتر وقت کنم تا باهات حرف بزنم، توی خونه بگردونمت و کلاٌ دوران نوزادی تو رو بیشتر از زمان نوزادی نیروانا درک کنم. 

تازه حضور نیروانا یه برکتِ دیگه هم داره و اون اینه که تو زودتر شروع به برقراری ارتباط کردی، آخه بچه ها انگار زبون و نگاه همدیگه رو بیشتر میفهمن. 

خلاصه که خدای مهربونم رو سپاس میگم که بهم فرصت یه نگاه تازه تر و قشتگ تر رو با هدیه کردن تو به زندگیمون عطا کرد. و دعا میکنم شایستگیِ داشتنت رو در من هر چه بیشتر کنه.

پسندها (8)

نظرات (5)

الهه مامان یسنا
8 بهمن 93 0:41
چقدر قشنگ گفتی که من آرومترم... منم به روزای نوزادی یسنا که فکر میکنم میبینم چقدر دست و پامو گم میکردم و نمیتونستم لذت کافی ببرم... چقدر این عکسشون قشنگه ازون شبی تا حالا چندبار نگاش کردم... هردو خوشحالن و بیشتر نیروانای نازم...
مامان فريبا
پاسخ
فدات الهه ی نازم. من واقعاً تازه دارم حس میکنم که چه روزای قشنگی میتونستم داشته باشم و از دست رفته ن. همه ش هم بخاطر نگرانی هایی که نباید میداشتیم و خب شایدم طبیعی باشه. یادمه خواهرم همیشه دلداریم میداد که همه چی آرومه ولی من خودم نمیخواستم از اون تنگنایی که با افکار خودم دورم تنیده بودم دربیام. با تمام وجودم آرزو میکنم این تجربه ی زیبای دوباره برای همه ی کسانی که خواستارش هستن به زیباترین شکلی پیش بیاد و دلم میخواد اونایی که برای اولین بار هم بچه دار میشن از تجربه ی کوچیک من بتونن استفده کنن و از نوزادی دلبندشون بیشترین لذت رو ببرن. مرسی از نگاه قشنگت عزیزم و از همراهی همیشگیت. میبوسمت
مامان مهدیه
8 بهمن 93 11:10
اي جونمممم چه خنده ي دلبرانه اي ميكنن دوتاشون خونتون پر از عشق و لحظاتتون سرشار از آرامش
مامان احسان
11 بهمن 93 13:06
ماشالله چه عکس نازی خدا نگهدارشون باشه
مامانی
11 بهمن 93 15:54
چه عکس قشنگی چه قدر نگاهت قشنگه به مسائل مادر موفقی هستی فریبای نازنین
زینب
14 بهمن 93 6:22
دلم ضعف کرد با این عکس...خیلی خیلی قشنگه. براتون بهترینها رو آرزو می کنم