اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه سن داره

اهوراي بي همتاي ما

رزاولا، Copy/ Paste

  فکر نمی کردم اینقدر زود همه چیز یادم بره, تجارب مادرانگیم برای نیروانا منظورمه. پست قبلی برات نوشتم که دقیقا هفته ی پیش پنجشنبه شب که تصمیم گرفتم بدون شیرخوردن بخوابی تب شدید کردی که با استامینوفنم به زحمت پایین میومد. آخر هفته رو صبر کردیم بلکه علت تب مشخص بشه. یکی دو شب قبلش که میرفتیم بیمارستان عیادت مامان بزرگی و تو هم توفیق پارک شبانگاهی جانانه نصیبت میشد در حین سرماخوردگی در معرض باد شدید بودی و میگفتیم شاید از اونه و گوش یا حلق و بینی ت دچار التهاب و عفونت شده. تب ت روز شنبه هم ادامه داشت و دیگه نگران شدم. اولین بار بود که تنهایی دکتر میبردمت, با شکمی پر از حضور مزدا کوچولو. برای معاینه آبروم رو بردی بس که جیغ زدی, تقلا کرد...
3 تير 1395

بای بای جیبا

باورم نمیشه این گام بزرگی که تو با من برداشتی کوچولوی نوپای من! اینهمه بزرگ منشی رو از تو دیدن واقعا برام غیرمنتظره بود. ممنونم که همراهیم کردی, ممنونم که کمکم کردی عزیزدلم. برات نوشته بودم چقدر برای زود از شیر گرفتنت مردد بودم و به این نتیجه رسیده بودم که طبیعت و قدرت خداوندی خودش به کمکم میاد.  مدت زیادی بود که همون دو وعده مهمون شیرم بودی, قبل از خواب ظهر و شب و منم دیگه راضی شده بودم که تا تولد مزدا صبر کنم ببینم چی پیش میاد ولی یه تلنگری که بابایی با حرفاش بهم زد مصمم شدم هر طور شده وابستگی اینچنینی تو رو به خودم کم کنم.  میدونی دکتر که رفتم توصیه کرد به زایمان سزارین و خب اگه بخوام برم یزد, یا حتی اگه کرمانم زایمان کنم ...
1 تير 1395

یک دور و نصفی

  عزیزکم یکسال و نیمه گیت مبارک! پسرک مهربون با احساسم که اینروزا وقتی دستت رو دور گردنم حلقه میکنی خوبترین احساس دنیا رو دارم، خیلی عاشقتم.  اینقدرا رشد کردی که از نوشتنش جا بمونم. حواس پنجگانه ت در نهایت دقت مشغول کشف و ضبطه، دیگه حتی اگه رمزی و با ایما و اشاره بخوام با یکی دیگه حرف بزنم که تو متوجه نشی چنان دستم رو رو میکنی و بهم میفهمونی که "خودتو نکش بابا، فهمیدم جی گفتی!" که انگشت به دهن میمونم. عشقت ورق زدن کتاب و دیدن تصاویر و تکرار کلماتی هست که صفحاتش از خوندنای قبلی من برات تداعی میکنن. حتی مابین ورقهای مقوایی رو هم از هم میشکافی شاید مطلبی اون وسطا دور از دست مونده باشه!  عشقت ماشین...
16 خرداد 1395

کلمات و اشارات تازه

بیبی : توپ اَلُ : پاستیل بوجی بوجی : شکلات - چنگال! چاقی : چاقو باباجی : بابایی ماماجی : مامانی نانا : نیروانا لالاجی : لالایی تاب تاب : پارک با یه نازی صدام میکنی مامان و جوابت که میدم بله با یه ناز بیشتر و یه جور خاصی میگی "بیا" که میخوام قورتت بدم، مگه میشه آب دستته زمین نذاری و بدو نیایی ببینی شازده چه منظوری دارن از فراخوندنشون! ...
12 خرداد 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

زبانِ شیرینِ تو

برای خیلی از کلمات که هنوز سخته فقط حرف آخرش رو تلفظ میکنی خیلی خالص, مثلاً از گویش تو "فیل, پاستیل, گل, سیبیل" همه "ل" هستن که با سکون کامل و تلفظ درست حرف "ل " ادا میکنی. یا مثلاً "توپ, سیب, اسب, بیب(بوق ماشین )" همه "ب" هستن. بنابراین من باید توجه و دقت زیادی بخرج بدم تا تشخیص بدم اون لحظه ی خاص منظورت کدومشونه. وقتی گرسنه ای لباتو مث ماهی باز و بسته میکنی تند تند, آدم دلش کباب میشه زودتر یه چیزی بهت برسونه تلف نشی. وقتی خوابت میاد گردنت رو به شکل دلبرانه ای کج میکنی تا سرت بیفته روی شونه ت و ازم میخواهی شرایط خوابوندنت رو فراهم کنم. وقتی میخواهی خودت غذا و خوراکیتو بخوری د...
7 ارديبهشت 1395

شیر به شیر، آره یا نه؟

تمام دغدغه م از لحظه ای که فهمیدم باردار مزدا هستم تویی اهورای من! در اینکه حکمت خداوندی خودش بهترینها رو پیش میاره هیچ شکی ندارم ولی خب کوچیکیای ظرف وجودم نمیذاره همیشه با توکل خیالم رو راحت نگه دارم. بزرگترین نگرانیم هم شیرخواره بودن تو بود و اینکه به اصرار همه و حتی پزشکم باید متوقفش کنم. اما من هیچ جوره توی دلم نمیگنجید که لزومی بر این امر هست. تا چهار ماه که هیچکس نمیدونست باردارم شیردهیم رو بهت بدون حرف و حدیث دیگران ادامه دادم و فقط توصیه های دکترم که دوست عزیزمم هست نگرانم میکرد که چرا کاری نمیکنم از شیر بگیرمت. اما وقتی قضیه علنی شد دیگه توصیه ها و پند و اندرزهای اطرافیانم اندر باب طفلکی بودن مزدا و اینکه شیری که الان داری میخوری ...
23 فروردين 1395

به شیرینی عیدی

اول یه کم از شیرینیات بگم بعد برم سر موضوع درددل امروزم برای فرداهای تو شاید توی پست بعدی. عید وقتی خونه ی اقوام میرفتیم و عیدی میگرفتی چنان لبخند ملیحی روی لبات مینشست که قشنگ شیرینیش رو میریخت توی چشای آدم که به تماشات وایستاده. اولین بار که گفتم "تشکر کن" از خودت همون حرکتی رو که برای دعا کردن بکار میبری درآوردی، دوتا دستت رو کنا هم گرفتی و به سمت من باز کردی! یه سی دی ترانه ی صوتی به سفارش دوست عزیزم  زینب جان  برای  نیروانا  گرفته م به اسم "اتوبوس قرمز". اینقدر با هیجان میخونه که تو رو وامیداره یه رقص پای جانانه بری و عجیب هر جا که باشی با شنیدن صداش شروع به کوبوندن پاهات به زمین با ریتم ریز...
22 فروردين 1395

نوروز من, هر روز من!

نوروز بمانید که ایّام شمایید! آغاز شمایید و سرانجام شمایید! آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام، شمایید! آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار آن گنبد گردننده ی آرام شمایید! خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید! نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟ اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید! عشق از نفس گرم شما تازه کند جان افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید! هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق، هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید! امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید! گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است، در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید ایّام ز دیدار شمایند مبارک نورو...
7 فروردين 1395