اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه سن داره

اهوراي بي همتاي ما

خداوندِ خِرَد

هنوز هیچی نشده چه زود از ماهگردای تولدت جا موندم هستی من!  حالا دلیل شتاب وصف ناپذیرت برای هر چه بزرگتر شدن رو بخوبی لمس میکنم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی همت میکردن تا تو و ما رو برای موهبت مطلق خداوندی آماده کنن. انگار هستی بخشی تو در کنار خرد بی پایان او قراره تا ما رو به کمال نیروانایی برسونه. اهورای نازنینم, به زودی مزدای عزیزم رو در آغوش خواهیم کشید. همون که تا میگم نشونش بدی دو تا دستت رو دلبرانه به جایی حدفاصل شکم و سینه ت میزنی.  شیرینم! خیلی دلم میخواد از حال و هوای این روزات بنویسم ولی فعلا باید در خط کردار نیک باشم و حسابی مراقب وروجک بازیات تا بعد برسم به گفتار و نوشتار نیک.  خوشحالم که قراره داداش د...
15 اسفند 1394

نفس گیر و روح پرور

سیزده و چهارده ماهگیت رو نفهمیدم چطور طی شد و ثبتش نکردمش, بس که دنبالت میدوم آقا کوچولو!  در واقع یا من بدنبال تو میدوم یا تو دنبال من میدوی کوالا. حسابی بهم چسبیدی و منم نگران که چطور از پس این وابستگیت برآم. همه ی امیدم اینه که به وقتش راه خودت رو می یابی و ازم جدا میشی و الان وظیفه ی مادری من اینه که حسابی بهت محبت کنم تا سیر عاطفه شی. اگه به آشپزی بپردازم که باید سرآشپز اهورا تنگ بغلم باشه و نظارت کامل بر جریان پخت و پز مواد داشته باشه,, کابینت قابلمه ها و کشوی ملاقه و ابزار بی خطر آشپزخونه هم خونه ی مامان بزرگی هم خونه ی خودمون کاملا در اختیارته و از فعالیتای بیشمار روزانه مون جمع کردن اونا بعد از هر بار پخش و پلا کردن بدستای ...
26 بهمن 1394

ستاره ی آهنی و قلب طلایی

کاشکی آمار زمین خوردنای روزانه ت رو نوشته بودم تا وقتی بزرگ شدی و یه وقتی خدای نکرده یه کوچولو چرخ به کامت نچرخید و زمین خوردی یادت بیاد که چقدر شکست ناپذیر و خستگی نشناس بودی، یادت بیاد که وقت فسقلیات چطور بلافاصله بعد از هر زمین خوردن دوباره می ایستادی و به راهت ادامه میدادی حتی اگه گریه های از سر دردت وقفه ای کوتاه در حرکتت ایجاد میکرد. از اون طرف وقتی محکم بغلم میکنی و فشارم میدی همه ی دنیا از آنِ منه، چطور اونهمه احساس رو توی قلب کوچولوت جمع میکنی و از چشای نافذت می تراوی؟ کِی اینهمه فراگرفتی حس کنی و حست رو منتقل؟ هر لحظه ی صورتت لبریز از یه احساس بانمک و زنده ست که واقعاً هیچ جوره نمیشه ثبتش کرد کوچولوَک! من تشنه ی اینهمه ابراز اح...
1 بهمن 1394

جشن تولد یک سالگی

نازنینم، تولد امسالت شدیداً توی ایام عزاداری بود و از اونجایی که همه ی خونواده مشغول برگزاری مراسم عزاداری ای بودن که میراث آقاجون (روحش شاد) ه و توسط داداش بزرگم انجام میشد نمیتونستیم درست روز تولدت رو جشن بگیریم. اون روز فقط به رفتن آتلیه و گرفتن عکس یادگاری بسنده کردیم. و این شد که با حدود سه هفته تأخیر و شب تولد پیامبر با حضور همه ی خاندان پدری و البته پسرخاله ی بابایی و خانومش که از مشهد مهمونمون بودن توی خونه ی آقاجون برات جشن تولد گرفتیم، بهمراه تولد شش سالگی خواهری که تولدش 11 آذره. دلم میخواد متن دعوت رو برات یادگار کنم: "برای فرزندان پاییزی مان، در ابتدای چله ی سپید زمستان، جشنی به سبزی بهار و سرخی تابستان برپا میدا...
11 دی 1394

یه قدم پیش

امروز سوراخ دماغتو کشف کردی عزیزم! دست کردی توش و میگی "ای چیه؟!" از پیشرفتای دیگه ت اینه که حالا دستاتو میچسبونی به بدنت راه میری, بازم بماند که هنوز روزانه چقدر زمین میخوری. 
5 دی 1394

تاتی نباتی

این روزا تمام دغدغه ت پیمایش عمودی سطوح افقیه. یعنی که دیگه دلت نمیخواد چهار دست و پا طی الارض کنی عسلم.  چه زمینها که نخوردی و از پا ننشستی. چه اشکها که نریختی و اراده ت متزلزل نشد. هنوز حالت گام برداشتنت همراه با تلو تلو خوردنه ولی دیگه کم کم داری قدمهاتو محکم تر بر میداری و از دامنه ی تناوبت کم و کمتر میشه. حالا توی اینهمه تلاشی که برای راه رفتن میکنی عزمت برای طی کردن هر جوره ی سطوح عمودی هم دیدنیه. هر چی پله هست میخوایی بالا بری و غیر پله ها رو هم به شیوه ی کوهنوردا. و من هم باید پا به پای تو انرژی بذارم. یه کم ملاحظه ی ظرفیت محدود منم بکنی بد نیستا. تا رسیدن به ماه ۱۲ عمرت کلی چالش پشت سر گذاشتی, که مهم تریناش دراومدن پرزحمت د...
30 آذر 1394

بدون عنوان

بهارِ پاییزی عمر، بی همتای یک ساله ی من! رسیدن گاهشمار عمر نازنینت به یکتاترین عدد فرخنده باد. و پاییزهای بیشمار از حیاتمان با فروغ اهوراییت  رنگین. ...
14 آذر 1394

آذری که زندگی ست

داریم سرازیر میشیم به یکسالگی تو! هیچ باورت میشه پسرک شیرینم!؟ از امسال آذرهامون هم نیرواناییه هم اهورایی, البته از پارسال انگار. سرفرازم از داشتن تو و خواهر نازنینت, کاش خوبتر باشم از این که هستم. ...
1 آذر 1394

دوبل یک

امروز آخرین ماهگرد صفر سالگیت رو به شادی گذروندیم و به یادها سپردیم.  یازده ماهگیت مبارک عسلم. ...
14 آبان 1394