اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

در تلاطم روزهای نخست

روزای حساس و پرچالشی رو پشت سر میذاری پسرک موفرفری دلبندم! در حالیکه من این گوشه ی دور از تو نشسته م و هیچ کاری ازم برنمیاد به زعم خودم. تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که تو شبا زود بخوابی و آموزش دستشویی ت با سرعت بیشتری پیش بره که متأسفانه توی هر دوش ناموفقم. با همه ی عشقم چاشت روزانه ت رو توی کیف دوست داشتنی ت میچینم ولی میشنوم که اکثرش رو فقط وقتی برمیگردی خونه میخوری. با دیدن تلگرام عکس دوستات توی کلاسای فوق برنامه ای که به دلیل دیر رسیدن نتونستی توشون شرکت کنی دلم می گیره و کوتاه بودن دستم از چاره، بیشتر کلافه م میکنه. استرس روزای اول مهدکودک و گریه های جدایی از بابایی وقت خداحافظی ت رو میشنوم و خدا خدا میکنم واقعاً همون چیز عادی ...
13 تير 1396

امروز مزدایی

یه داداش بیشتر نداری که کنارش یگانه و یکتا باشین، تو و اون. امروز یک سالگیشه.  دیروز با هم شمع تولدش رو فوت کردین و کیک بریدیم و شاد بودیم. به سلامتیش عکساشو مرور میکنیم . ...
10 تير 1396

مهرآیین اهورایی یا اهورای مهرآیینی!

سپاس فراوان خدای بزرگم رو که یاری کرد تا تو فرزند نازنینم رو هم به آغوش سراسر مهر مهرآیین بسپرم. مهدکودکی که بخاطر رسیدن به اون، در زمان خردسالی نیروانا ماجراها از سر گذروندیم. عزیزکم، حالا رویای یک ساله ی تو محقق شد و با شروع تابستان، ترم یک ماهه ی آشنایی با مهدکودک رو شروع کردی؛ در حالیکه من و بابا هم خودمون رو با شرایط جدید زندگی بدون کمک و همراهی پرستار وفق میدیم؛ نیروانای نازنین باز به جمع خانواده برگشته و مزدای کوچولو همچنان بی وقفه زمین و زمان رو برای یافتن چیزای تازه زیر چار دست و پا میذاره. اولین روز مهدکودکت رو پنج نفری سپری کردیم. نیروانا با مورد مهر و محبت  قرار گرفتن مربیان و کادر دفتری و تعریف و تمجیداشون سرشار...
4 تير 1396

ماه سیماهه ی من

به بهانه ی دو سال و نیمه گی قشنگت دو تا از لطایف اهوراییت رو یادگار میکنم: نیروانا یه انگشتر بندانگشتی خوشگل خریده بود. از سرچشمه که برگشتیم نشونم داد و من کلی ذوق کردم. تو هم برای اینکه از قافله عقب نمونی و توجهی بهت جلب بشه دراومدی که وقتی من نیروانا بودم انگشتر می پوشیدم! از ذوقی که داری بری مهدکودک و دلت میخواد همه رو با خودت همراه کنی توی این شادمانگی به همه میگی تو هم وقتی کوچولو شدی میری مهدکودک! ...
14 خرداد 1396

در و گهر

خیلی وقته میخوام بعضی اصطلاحات و واژگان منحصر بفردت رو اینجا یادداشت کنم بمونه یادگار بعدها مزه مزه کنیم دهنمون شیرین شه. الان فرصتش دست داده عسلک. اینا رو میگم: کوموبند : کمربند ماشی شارژی کنم : ماشین شارژی سواری کنم فوط : فقط آشمخونه : آشپزخونه یااااختم: یافتم (وقتی اینو با کشش صدای آ میگی حس میکنم ارشمیدسی، اونموقع که یادم نیست چی کشف کرد و از حموم دوید بیرون) همه ی لذتش فقط وقتیه که یاد لحن و چهره ی معصومت حین ادای این کلمات و جملات میفتم. یه دونه ای به خدا.    
30 ارديبهشت 1396

خوشمزه ترین توت فرنگی تولد

دیروز چهل و یک سالگیم رو خاطره کردم، با حضور باطراوت تو و نیروانا و مزدا ، در کنار بابا حامد عزیز. عکسایی که با این کیک خوشگلِ خوشمزه داری رو یادم رفت منتقل کنم جایی که بشه آپلود کرد. اولین فرصتی که دست بده این کار رو میکنم. فقط برات بگم که سخت ترین کار دنیا این بود که تو پسرک عشق توت فرنگی رو از یه کُپه توت فرنگی روی کیک دور نگه داریم و با کلی وعده وعید که اگه بذاری عکس خوشگل بگیریم همه ش مال تو، مجالی بیابیم که عکسای یادگاریمون به شیرینی تو بشه توت قشنگم. آرزو میکنم خدا حالا حالاها بهم عمر و توان بسیار بده که مدار مادریم همچنان برقرار بمونه.   دست خاله فرشته ی مهربون درد نکنه با این کیک خوشگل و خوشمزه ش.  ...
16 ارديبهشت 1396

آتیش پاره

سوار روروئک مزدا بودی - که از نیروانا به ارث رسیده و الانم بجای مزدا تو همه ش ازش استفاده میکنی و مث ماشین هی به در و دیوار و دست و پا و پشت ما میکوبونی. منم تازه از اداره رسیده بودم خونه و میخواستم تلافی اون مدتی که خونه نبودم رو حسابی با بازی کردن و بالا بردن شور و هیجانتون دربیارم. شروع کردم از روی تو پریدن و تو هم خوشت اومد، مزدام زد به خنده. دیگه راهش رو پیدا کردم، هی تو با روروئک میدویدی سمتم و منم از روت می پریدم و می رفتم اون سمت اتاق و جیغ و خنده ی تو و مزدا بهوا میرفت و دوباره از نو. که یهو این وسط در اومدی که " مامان مثلاً من آتیشم" [چهارشنبه سوری رو برات تداعی کرده بود این پریدنای من از روت، ناقلا!] شب که برای ...
30 فروردين 1396