رویای رفتن به مهدکودک توی دل کوچولوت اواخر شهریور ماه نقش بست. زمانی که در تدارک فرستادن نیروانا به مدرسه بودیم و منم از نگرانی این که با تنهاییای تو در نبود اون چه کنیم توی فکر و ذهنم, مهدکودک رفتن تو رو تصویر میکردم و اینکه اگه واقعا خیلی برات سخت گذشت هر طور شده به مهرآیین التماس میکنم شرایط منو درک کنن و با وجود پایین بودن سنت تو رو بپذیرن تا خیال من از بابت شادبودن تو و پرورش روح و جانت به بهترین شکل, در ایامی که سخت مشغول از آب وگل درآوردن مزدام, راحت باشه. نمیدونم چطور شد که دم دمای مدرسه رفتن نیروانا برای اینکه در تو آمادگی ایجاد بشه که از چند روز دیگه ناناجون صبحا خونه نیست, فکر و ذهنیتم به زبون اومد و گفتم ناناجون میره مدرسه, اهور...