اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

از کرامات تو

دم در خونه ی مامان بزرگی روی سکو نشسته بودیم منتظر نیروانا که از مدرسه بیاد. تو پرانتز بگم که از وقتی که ناناجون به مدرسه میره خیلی بهوونه گیر شدی و نق میزنی. واسه همین مزدا رو سپردم به مامان و نشستیم که تا اومدنش یه کم کمتر نق نق کنی و سرگرم ماشینا و رفت و آمد خیابون بشی. در همین حین یه کامیون جلوی سوپری مجاور پارک کرد و دیدم هی میگی "شی, شی" که منظورت "شیر" بود. سمتش نگاه کردم؛ هیچ اثری از جعبه های شیر یا پاکت شیر در حال انتقال به فروشگاه نبود و تو صرفا از روی نشان تجاری شیر که روی دیواره ی کامیون دیده بودی و تطابقش با تصویر همون آرم که روی پاکت شیرها میبینی دریافته بودی که این کامیون حمل شیره! انگشت به دهان موندم. آفرین آی کیوی من! ...
12 مهر 1395

الوت

میدونی جدیدترین ورژن شیرینیات چیه؟ اینکه ضمیری رو که از پس یه اسم اومده رو جزو اون میدونی. مثلا هر وقت در حین خوردن چیزی, سرفه کردی بهت گفته م "خورد به گلوت", حالا تو هم تا کسی سرفه میکنه میگی" الوت" که یعنی خورد به گلوش و اونوقت بامزه ترش اینه که خودتم که سرفه میکنی میگی "الوت"! ...
24 شهريور 1395

بامزگیهای تو

به یمن وجود خواهر نازنینت بعد از رنگ آبی قادر به تشخیص و نام بردن رنگ صورتی هستی, نه که دور و برت هم زیاد به چشم میخوره, استاد شدی در این زمینه. عروسک بازی میکنی, لباسای دخترونه میپوشی, گل سر میزنی. احساساتت لطیف و شاعرانه ست. و اون روی سکه چنان کشتی های جانانه ای میگیری باهاش که گاهی اشکش از ضربه فنی شدن درمیاد. با همدیگه ماشین سواری میکنین, خاله بازی میکنین, پتو و بالش بازی میکنین, شمشیربازی میکنین,... کلا تلفیقی از دختر و پسر شدین جفتتون. با هیجان تمام خوشحالیت رو از اتفاقی که قراره بیفته با ادای اصطلاحاتی مث "Yesss", "آخ جووون", "یوهوووو"و "هورااااا" همچنان که دو تا دستت رو بالا میبری و میندازی پایین ابراز میکنی. مث دیروز که گفتم مام...
16 شهريور 1395

برای معصومیت تو

چقدر این روزا شیرینی عزیزدلم و من چقدر کمتر از پیش, حوصله و فرصت لذت بردن صد در صدی از اینهمه دلبری تو رو دارم. آنی که از مزدا فارغ میشم میدوی سمتم که بغلت کنم و منم اگه جونی برام مونده باشه با تمام وجود در آغوش میگرمت و اگه کلافه باشم هی بهوونه میارم که اگه و اگه و.... هیچی بجز شرمندگی ندارم و عذرخواهی بابت این توانی که روز به روز تحلیل میره و ترس و نگرانیم رو بیشتر میکنه که نمیتونم اونجوری که میخوام برای تک تک شما بچه هام وقت و انرژی بذارم. تازه اونوقتایی که کلافه ام و عصبانی که یه حرکتایی ازم سر میزنه دل شکن و دردآور. که دل خودم ازش بدرد میاد و هی ملامت خودم که پس کو اونهمه صبر و شکیبایی و من میتوانم. وقتی با بهت نگاهم میکنی و توی نگا...
12 شهريور 1395

یه شوک کوچولو

تصور کن چه حالی شدم بعد از تب خفیف چند روز پیش و سرفه های وحشتناک و ترحم برانگیز شبانه ت با این صحنه مواجه شدم.   (البته کیفیت پایین عکسی که با گوشی گرفته م ممکنه عمق مطلب رو نرسونه) حالا باید اینو کجای دلم میذاشتم! از ترس اینکه آبله مرغونی, سرخکی, مخملکی یا چیزی از این دست نگرفته باشی جرأت دست زدن بهت و در آغوش کشیدن در ثانیه های فراغت از مزدا رو هم نداشتم و تو هم با اون صدای گرفته ای که بیش از پیش معصومیت و مظلومیتت رو به رخ ما میکشید تقاضای بغل کردن من و حتی مزدا رو داشتی یا دایم چیزی دم دهنم میذاشتی و اصرار که بخورم. افتادم به جستجوی وب و اینکه حالا این بیماری احتمالی تو که بیشتر حدسم به آبله مرغون بود واسه داداش مزدا چه ...
25 مرداد 1395

آغاز اهورا مزدا

تمرین بزرگی میکنی کوچولوی من! ورود عضو جدید خونواده, داداش مزدا, بیشتر از همه برای تو چالش بهمراه داشته و تو توی این آزمون بزرگ عجیب صبوری میکنی نازنینم. تو که تنها ده روز بود با جیبای عزیزت (شیر مادر) خداحافظی کرده بودی با دیدن شیرخوردن مزدا انگار حسابی دریافتی جریان از چه قرار بوده. وقت شیرخوردن مزدا اگه سرگرم بازی یا تی وی نباشی روی سر و کول من و مزدایی, گاهی بوس و ناز مزدا, گاهی بوس و ناز جیبا, گاهی بوس و ناز من. در کل, روحیاتت خوبه و شادی, گیر نمیدی اما دردسر عظیممون وقت خوابوندته, اونموقعه که داغ دلت تازه میشه و یادت میفته تا چند وقت قبل چه جوری مراسم خوابت انجام میشد و حالا چقدر فرق کرده. اینقدر روی جای جای بدنم غلت میزنی و بهونه میگی...
27 تير 1395

آمد از قله های روشن نور

مزدای مانای ما, به نام خداوندگار خرد, گامهای آسمانیش را بر زمین نهاد. بادا که نام بلندش را با اندیشه, گفتار و کردار نیکش به گیتی جاودانه سازد, آنگونه که خدایگونی و خدایگانی بشر را سزاست.
10 تير 1395