اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

جشن پایان سیزده

دیگه رسماً وارد سه ماه ی دوم شدیم شاه میگو جان! جشن پایان سیزده هفتگیمون یه کم گُل گُلیه. راستشو بخواهی یه گلهای قرمز کوچولویی هی روی بدن خواهری سر میزنن و میشکفن و پژمرده میشن. اینجا بهش میگن آبله مرغون ولی نیروانا قربونش برم بهش میگه آبله قربون! از وقتی فهمیدیم این بیماری رو گرفته خیلی نگرانیم ولی همه ش انرژی خوب میفرستیم که خدای نکرده من نگیرم که به وجود بی مثال تو خطری برسونه. اینقدر واژه ی زمینی هست که باید برات توضیح بدم شازده کوچولوی من که حالا حالاها از همصحبتی هم لذت ببریم!  سه شنبه که رفتم نتیجه ی سونوی NT و آزمایش غربالگری رو به خانوم دکتر نشون بدم، منشی گفت خودتون باید ببرین نشون بدین، این شد که خیلی غیرمنتظره ویزیت شد...
22 خرداد 1393

ماهی تُنگ بلور

دیروز اومدیم دیدنت ماهی کوچولوی 61 میلیمتری من! قطعاً تو هم حضور ما و اونهمه شوق ما رو حس کردی که برامون دست تکون دادی! حیف که بجای دی وی دی، سی دی برده بودم و نشد اون حرکات زیبات رو ثبت کنم برای همیشه ولی هر بار که اینجا رو بخونم یادم میاد اون انگشتای ظریف بازت رو و بازو و پاهای نازکت رو که بالا و پایین میشد و حیات تو رو فریاد میزد. قشنگ حس می کردم که بی خیال از این دنیایی که انتظارت رو میکشه توی دنیای خودت غرقی و حظ میبری. نمیدونم چرا خانوم دکتر فکر کرده بود واسه فهمیدن جنسیت توست که با فک و فامیل اومدیم دیدنت! براش گفتیم که فقط حضور تو برامون مهمه و هر چی که باشی عزیزی. چه حیف که هنوز باورها و ذهنیت های نادرست، نگاه ها رو از زی...
11 خرداد 1393

ضربِ آسمانی زمین

در وقتی اهورایی، مانترای قلبت به گوش رسید نازنین! تکرار مدام آهنگ حیات تو! دیروز، در ساعت هفت و چهل دقیقه ی عصر! ... در بهتی که از پزشک دیدم، اینهمه زود و بی هیچ تجهیزی فقط با گوشی مامایی صدای زندگیت را به گوشم رساندی، ساده و پرشکوه. تو آغاز زندگی دوباره ای در منی و من به تو، به خودم، به زمین، به آسمان می بالم و با تو همساز می شوم برای تکرار مانترای اهورایی اُم اُم اُم تا از آسمانی که در توست لبریز شوم
31 ارديبهشت 1393

مینی انسان

از الان دیگه رویان نیستی حبه ی انگورک دیروزم! حالا وارد مرحله ی جنینیِ زندگیت شدی عزیزم. مبارکه  تا میتونی خوشگل رشد کن کوچولو، به عالی ترین شکل. منم هر چی بتونم کمکت میکنم.  ...
25 ارديبهشت 1393

تجدید حیات

امروز تولدمه لوبیای سحرآمیز من! باید هر چه سریعتر یه تقویم بگیرم لحظه ها و روزا رو توش اشاره بزنم. هیچی مث اون یادگار نمیشه. بابایی تازگیا تقویم 88 رو برام پیدا کرده. گاه شمار بارداریِ نیرواناست.  با ورق زدنش کلی خاطره نو کردم.  نیروانا چند روز پیش می گفت مامان دلم برای روزایی که توی دلت بودم تنگ شده. راستی توی دلت چه رنگی بود؟ قرمز فکر کنم، آره؟ و من گفتم اونجا هیچ نوری نیست به نظر باید تاریک و سیاه باشه. ولی هیشکی یادش نمیمونه اونجا چه رنگی و چه شکلیه. تو هم روزی که اینو میخونی قطعاٌ یادت نیست حال و هوای درون منو وقتی که اینا رو برات مینویسم. دنیا همینه عزیزکم! عجیب و غریبه ولی دوست داشتنیه، درست مث تو که دنیای مایی. ف...
15 ارديبهشت 1393

خبر آمد خبری در راه است

خیلی دلم میخواست اولین نفری که بعد از من و بابا پیدا شدن نقطه ی روشن زندگیمون رو میفهمه خواهری باشه اما خب نشد و قبلش دو سه نفری از دوستای خیلی خیلی نزدیکم در جریان قرار گرفتن. اما دوستای گلم مث همیشه منبع خیر شدن چون هم یه دکتر خوب یافتم و هم بهم یه ایده ی ناب دادن که به بهترین شکل خبر اومدن تو رو به خواهری بدیم. دوست روانشناسم در تأیید حرف من که دلم می خواست رسماً خواهری رو مطلع کنیم نه اینکه اتفاقی از دیگران بشنوه، بهم اطمینان داد که همین حالاها بهش بگیم بهتره و روشش رو هم توضیح داد. چقدر خوب که مقدمات کار هم خیلی اتفاقی فراهم شده بود. پنجشنبه شب کادوی ارسالی از طرف تو که خواهر یا برادر نازنینِ خواهری باشی با یه کارت خوشگل پیوست بالای...
30 فروردين 1393

خرم آن روز

بالاخره خانوم دکتر خوشروی ما برگزیده شد. سه شنبه اولین عکست رو دیدم. همون نقطه ی روشنی که برعکس افتاده! به امید روزی که عکسای دسته جمعی بگیریم با هم عزیزم. خونوادگی، به معنای واقعی!
28 فروردين 1393