اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

چهار ماهه ی پیشرو

چهار ماهه ای ماه موچولو! ما هنوز در دیار پدری هستیم و احتمالا واکسیناسیونت با دو سه روز تأخیر مواجه میشه.  توی این ماهی که با هم گذروندیم بلد شدی با دستت اشیا رو بگیری و به سمت دهنت ببری. هنوز لثه هات شدیدا  میخاره و خیلی کیف میکنی انگشت منو گاز بگیری یا پیش بند و ملافه ت رو بکشی روی لثه ت.  منم به لطف خاله زینب عزیز که برات دو تا کتاب خوشگل و خوش آب و رنگ آورده پی بردم که اهل مطالعه ای بچه جونم. کلی لذت میبری کنارت بخوابم و با هم کتاب ورق بزنیم و برات بخونمشون. ...
14 فروردين 1394

عیدانه

سال ۹۳ رو اهورایی تحویل دادیم و سال ۹۴ رو اهورایی تحویل گرفتیم. از یه ساعت مونده به تحویل سال از خواب پریدی و چون من رفته بودم خونه مامان بزرگی هفت سین اونا رو به رسم هر ساله بچینم قهر کرده بودی و هیچ جوره آروم نمیشدی. من و بابا مدام این دست و اون دستت میکردیم که بلکه کمتر سابقه مون پیش همسایه های خونه ی جدید که همین شب عیدی بهش اسباب کشیده بودیم بره. سفره و ظرفای هفت سین رو آماده کرده بودم اما نمیتونستم بچینمشون. حتی نشد دوشی بگیریم و لباس خوشگل بپوشیم. نه تمرکزی برای دعا و آرزوهای خوش, نه حس و حالی برای بجا آوردن آداب دیگه. اگه بابا بهم انگیزه نمیداد دیگه بعد از تحویل سال, هفت سین رو هم کامل نمیکردم و شمعی هم نمی افروختم. پسرک اهورایی من ب...
6 فروردين 1394

جیغ صورتی

هیجان بهار تو رو هم فراگرفته بهار کوچک خونه ی ما. این روزا خوشحالیت صدادار شده, جیغ میزنی عزیزدلم. صفایی داره هیجانت وقتی منو میبینی و با تمام اعضا و جوارحت شادمانی میکنی.
28 اسفند 1393

حس بارانی

بر من گذشتی اسب تازان ۹۳، اما ردپایت را در دو قدمی چشانم تا همیشه ماندگار کردی, بر سنگ مزار پدرم و صفحه ی شناسنامه ی پسرم. نمی گویم نکویی یا نکوهیده, تنها خواستم که بدانی در خاطرم تا ابد محترم خواهی ماند, عزیز میدارمت چرا که میعادگاه بدرود و درود عزیزترینهای زندگیم هستی.
24 اسفند 1393

سه ماهه می شوی

سی سلام خورشیدی دیگر را نیز با حضور اهورایی تو بجا آوردیم خورشید کوچک اما فوق درخشان خانه. بادا که خورشیدوار بدرخشی ماهها و سالها و دورانها. ...
14 اسفند 1393

با من حرف بزن

اوگو, بو, مه, مه مه ... اینا آواهای دلنشین این روزاست که از تو می نیوشیم  آرام جان! با تمام وجود جهشی رو که در رشدت روی داده رو حس میکنم, خیلی عجله داری برای بزرگ شدن کوچولوی من! الان که دارم این پستت رو مینویسم حدود یه ساعتی هست که خوابی, توی بغلمی و سرت رو گذاشتم روی بالش کنار پام و توی تاریکی اتاق از پنجره ی موبایلم دنیا رو و این خونه ی پرخاطره ی تو رو نظاره میکنم و مینویسم.   
4 اسفند 1393

یک دو سه حرکت

دیگه تقریبا خودت گردنت رو افراشته نگه میداری مرد کوچولو! امروز با دستت به جغجغه ای که نزدیکت کرده بودم زدی و به صداش درآوردی. تجربه های علت و معلولی ت داره کم کم زیاد میشه. تو گریه میکنی میدویم طرفت، تو لبخند میزنی ما لبخند میزنیم وشادیم. تو به جغجغه میزنی صداش درمیاد... . امروز صبح که بابایی تو رو به شکم روی شکمش خوابونده بود با پاهات به دستاش فشار آوردی و خودت رو کشوندی بالا. پر شور و پر توان, حرکت بسوی نور...
20 بهمن 1393

اینک دو ماهگی

همین الاناست که درست دو ماهه بشی نازنینم. این ماهی که گذشت برق آسا بزرگ شدی, هم از بعد جسمی و هم عاطفی و اجتماعی. امروز باید بریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم, پس فقط لیست میکنم چیا شد و چیا بلدی ماه کوچولو: موهای سرت ریخت و دوباره جاش موی نو درآوردی, هنوز مقادیری شوره بر سر داری که با شامپو ضدشوره داریم برطرفش میکنیم. ابرو و مژگانت هویدا شدن, امیدوارم پسر دلبری از آب دربیایی. سایز پوشکت از یک به دو ارتقا یافته! همینطور لباسات که سایز صفر و یک رو بایگانی فرستادیم. به عروسکا و اشکال رنگ وارنگ واکنش نشون میدی و چشات گرد میشه و دنبالشون میکنی. اولین جلد از سری کتابای تقویت هوش نوزاد رو بهت امتحانی نشون دادم کلی مطالعه ش کردی و ذوقیدی &nbs...
14 بهمن 1393