اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

تکامل تو،تکامل من، تعامل ما

روزایی که خواهری اندازه ی تو بود روزگار رو به سختی میگذروندم؛ اگرچه شاد بودم از هدیه ی آسمونیِ خدا ولی استرس و نگرانی هام نمیذاشت این شادی به دلم بشینه. روزای طولانی و سرد تنهاییم توی چاردیواریِ خونه ی سرچشمه از یه طرف و کم خوابی های مفرط نیروانا، سکوت مطلق خونه از ترس بیدارشدناش، مدام شیرخوردناش و بیقراریاش که نمیدونستم چه جوری آرومش کنم از طرف دیگه بدجوری افسرده م کرده بود. حسابی خودم رو در تنگنا و دست و پا بست میدیدم. همه ش با خودم فکر میکردم آیا روزگار آرامش باز هم فرا میرسه، آیا روزی میرسه که دوباره با تمام وجود احساس شادی کنم و حس کنم دنیا زیباست! ... حالا همه از من میپرسن تو آروم تری یا نیروانا؟ و پاسخ من اینه که من آروم ترم! ...
7 بهمن 1393

یک عاشقانه ی آرام

سرت رو میخزونی توی سِکُنجِ بازو و ساعد و سینه م و میچسبی بهش. یه خرده حلوا حلوا میکنی و بسم ا.... فک کوچولوت هی تکون تکون میخوره و من محو تماشات میشم. سرم رو به سرت نزدیک میکنم و با لحن کودکانه ای که خودم کیف میکنم توی گوشِت نجوا میکنم : دوسِت دارم، عاشقتم. مردمک سیاه چشمت رو تا منتها الیه چشمت میلغزونی که نگاهت سمت من باشه، با چشات شیطنتانه میخندی و همون لحظه ست که لبات هم یه جوری که نمیتونم وصفش کنم به خنده باز میشه. در حالیکه هنوز کامت به نوشیدن شیرینه و فک کوچولوت مدام در حال باز و بسته شدن زیباترین برگردان خدا رو بهم نشون میدی کوچولوَک. --------------------------------------------------------------------------------------------------...
29 دی 1393

ماه یک ماهه ی من

فردا ماه زمین اومدنته شازده کوچولو ! یه گردش ماه به دور زمین رو با عطر حضور تو نفس کشیدیم ماهک زیبای من. ای کاش میشد شمیم و بوی تو رو هم ثبت کرد و نگه داشت. به خدا که تا بحال خوشبوتر از عطر تنت توی اون لحظه ها و روزای اول این سی روز, بویی به مشامم نخورده. انگار نسیمی از سمت خود خود خدا.  
13 دی 1393

لبخند اهورایی

در بیست و پنجمین صبح تولدت, زیباترین جلوه ی اهورایی خودت رو بر ما نمایان کردی عزیزم, امروز صبح به بابا و نیروانا لبخند زدی و ظهر هم برای من. لبخند تو لبخند خدا و فرشته هاست به ما عزیزدلم. آرزوم اینه همیشه گلخند به لبهات باشه حتی اگه توی دلت غمی نهفته داشته باشی.
9 دی 1393

تعمید یلدایی

ما رو ببخش عزیزم؛ چون جثه ت مث خواهری خیلی کوچیک بود میترسیدیم زودتر از این حمومت کنیم. این شد که مراسم اولین حمامت، امشب در اولین یلدای عمرت برگزار شد تا این شب رو برای همیشه در یادمون موندنی کنه. ...
30 آذر 1393

قصه ی تولد تو

من زنده ام فریاد من بی جواب نیست قلب خوب تو جواب فریاد من است   هفته ی پیش این موقع ها از پس اون همه فریاد, به آغوشم اومدی, انگار از آسمان بر من نازل شدی فرشته ی کوچولو. درست حوالی همین ساعت و من امروز قصد دارم تا زمانی که خواب تو بهم مهلت بده قصه ی تولدت رو بنویسم. برات نوشته بودم که به تاریخی که برای عمل سزارینم تعیین شده بود خیلی شک داشتم. خواهری به روش سزارین قدم به این دنیا گذاشته بود و لاجرم تو هم به همین شیوه می بایست. دلم میخواست خیلی زودتر از تاریخ مقرر یزد باشیم که غافلگیرمون نکنی ولی خب زودترین تاریخی که میشد رفت ۱۶ آذر بود. سیزدهم جشن تولد خواهری رو توی مهد برگزار کردیم و چقدر هم خوش گذشت و چه فعالیتی کردم من. عصرش ...
21 آذر 1393

فتبارک ا... احسن الخالقین

این تویی اهورای بی همتای ما که به عالی ترین صورت بر ما رخ نمودی,    دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم  در ساعت ده و پانزده دقیقه صبح روز آدینه, چهاردهمین روز از ماه آتش از یکهزار و سیصد و نود و سومین سال خورشیدی. داستان تولدت زیباترین و شیرین ترین خاطره ی زندگی مان شده که به ناب ترین واژه ها برایت ماندگار خواهم کرد نازنین. به همین زودی ها ...
18 آذر 1393

امروز سماع است و شراب است و صراحی

اهورای نازنین، امروز تولد خواهریه . یادت باشه هر جا و به هر حال که بودی، این روز رو تا ابد براش پاس بداری. اون دختره و روح لطیف زنانه ش همیشه تشنه ی یاد، اونم یاد نازنین برادر مهربونی که تو باشی. ...
11 آذر 1393

آذر باران

8/8 که قرار بود برم دکتر با این آمادگی رفتم که برای دهه ی سوم آبان بهم وقت میده واسه تولد تو. کلی نشسته بودم براساس تاریخهای سونو و تقویمای یادداشتی که از زمان بارداری نیروانا داشتم حساب کتاب کرده بودم و خیلی جدی و مطمئن چشم به دکتر دوخته بودم که چه روزی از آبان رو اعلام میکنه. وقتی که گفت 9/19 بلافاصله گفتم 9/19 یا 8/19 ؟ و اون یه نگاهی دوباره به پرونده م انداخت و گفت خب 9/16. خواست که سه هفته بعد برای ویزیت مجدد برم. نگران شده بودم. خونه که برگشتیم باز افتادم توی پرونده ها و خاطرات تا بلکه خیالم رو راحت کنه که دکتر اشتباه نکرده. مامان و خواهرم میگفتن آخه دختر و پسر فرق داره. برا پسر باید 9 ماه بارداری کامل بشه و ... . منم با اینکه برگه ی ...
3 آذر 1393