اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

بسیار سفر باید تا سر زنه دندانی

زدیم به سفر, خیلی بی گدار و ناگهانی! به بهانه ی شرکت در نمایشگاه بین المللی صنایع دستی تهران به فکر سفر افتادیم که بعدش کنسل شد وبه بازدیدی تنها بسنده شد. سفر رو به کرانه های خزر کشوندیم و مازندران و گلستان رو درنوردیم. سی و یک خردادماه بود که به مشهد رسیدیم. در همون هیجان و ذوق زدنای اولیه ی دیدار مادرجون اینا یهو دیدم صدای تق تقی از دهنت درمیاد, با یه حالت بامزه ای که به صورتت داده بودی. الهی بگردم دندون بالات در اومده بود, پیش چپ. روزایی که مشهد بودیم مشغول تجربه ی دندان قروچه بودی و دندون پیش راستت هم به فاصله ی چند روز نمایون شد. مارکوپولوی کوچک من, مسلما همراه و همپای خوبی بودی که اینهمه به ما فرصت سیر و سفر دادی. امیدوارم سفرهای بسیا...
15 تير 1394

صدا کن مرا, صدای تو خوب است

پنجشنبه ای که گذشت مشغول جمع و جور و آماده شدن برای زدن به جاده بودیم برای شروع یه سفر یهویی که آوای زیبای تو مابین غرغرکردنات و به یاری طلبیدنات باعث شد مکثی کنیم و دست از همه چی بکشیم و آفرین بگیمت و در آغوش بگیریمت. به زیبایی هر چه تمام تر گفتی :"با... با". از اون به بعد به اراده ی خودت بابا رو صدا میزنی و غرق در شادی میشیم. البته گاهی مامان هم از بین آواهایی که تکرار میکنی بگوش میرسه ولی منتظر تمام اراده ت برای ادای این کلمه هستم عشقم.
24 خرداد 1394

غذا فقط شیر مامان

با کلی ذوق و شوق خوراندن غذای جامدت رو طبق توصیه های پزشک و مرکز بهداشت شروع کردم. روز اول و دوم بد نبود ولی از روز سوم دهنت رو کیپ میکنی و نمیخوری. سرلاک برنج بهمراه شیر و فرنی رو دوست نداری. از قطره ی آهن که نگو. از بس بد بود و توی تب واکسنت, هم استامینوفن تلخ خوردی هم آهن با اون مزه ی وحشتناک, دیگه هیچ قطره چکونی رو به دهن نمیپذیری و قطره ی آ د خوشمزه ت هم پس میاری. دیگه کلیه ی خوراندنیات رو تعطیل کردیم و فعلا در یک سفر از پیش برنامه ریزی نشده بسر میبریم. احوال گوارشیت چندان تعریفی نداره و خلاصه که امیدواریم همه چی بسامان بشه و بسر منزل مقصود برسه.
24 خرداد 1394

نیم دور نقره گون

عزیزکم شش ماهه شدی! به همین خوشمزگی 181 روز رو با هم زندگی کردیم، عشق کردیم و خدای مهربانم رو بخاطر موهبت نازنین وجودت سپاس گفتیم. پریروز رفتیم دکتر برای چکاپ شش ماهگیت و دریافت توصیه هاش برای شروع غذای جامد. وقتی بهش گفتم هنوز هیچی غیر از شیر مادر بهت ندادم با لحن تحسین آمیزی گفت خوب طاقت آوردین! و خداییش همینطورم بود چون همه ی اطرافیان برای اینهمه گوش کردن به حرف متخصصین کودک سرزنشم میکردن. امروز اولین قاشق غذای جامدت رو نوش جان کردی, سرلاک برنج بهمراه شیر, درست مثل کوچیکیای خواهر نیروانا. با اینکه نیروانا تبدار بود و صبح خیلی حالم گرفته, عصر به بهانه ی سرلاک خوران تو کلی انرژی بهم دادیم و دور همی خوش گذروندیم و عکس سلفی خانواد...
14 خرداد 1394

دو دندانه!

در نهایت شگفتی ما, گنجینه ی دهانت به الماس زیبای دیگه ای مزین شد, در روز هفدهم اردیبهشت ساعت حدود ۴ بعدازظهر! عزیزکم خیلی جالب بود اوایل وقتی دستت رو توی دهانت میبردی و به رسم پیشین گازش میگرفتی تا خارش لثه هات تسکین پیدا کنه گریه ت به هوا میرفت, آخه اون الماس کوچولوها انگشتای ظریفت رو بدجوری مینواختن.
19 ارديبهشت 1394

مروارید غلتان

تا دیروز وقتی خواب بودی و غلت میزدی به شکم میشدی، از خواب میپریدی گریه میکردی و برای خوابوندن مجددت باید میومدم پیشت شیر میدادم ولی امروز که صدای هشدار بیدارشدنت رو سردادی و اومدم سراغت دیدم به شکم شدی و خودت خوابت برده باز. ای جوووونم! ...
17 ارديبهشت 1394

پنجِ الماس نشان

داشتم به یه پست با عنوان مروارید غلتان فکر میکردم که شرح غلت زدنای سیصد و شصت درجه ت رو توش بنویسم که دیروز با اون الماس خوشگل توی دهنت غافلگیرم کردی وروجک! نوشته بودم که از ایام عید بیقراری و شواهد امر نشون میده دست اندرکار آوردن دندونی. دیروز ظهر وقتی داشتیم با هم سعی میکردیم بخوابی و تو تیشرت منو کرده بودی توی دهنت و با ولع تمام گاز میگرفتی, اومدم که تیشرتم رو بیرون بیارم انگشتم به یه لبه ی تیز الماس نشان خورد و ذوق بیحدی سراسر وجودم رو دربر گرفت. بعد از حدود چهل روز سعی و تلاش و تحمل دردهای احتمالی در آستانه ی پنجمین ماه تولدت اولین دندونت سرزد عشقم. امروز که پنجِ عاشقیه دلم میخواد از چیزایی که بلدی برات بنویسم اگه خودت یاری کنی ...
14 ارديبهشت 1394

بسوی نگاه کردن از بالا

شیرینم! این روزا سخت مشغول تمرین غلت زدنی... فعلاً میتونی به پهلو بشی و برای مدتی همونطوری بخوابی ولی تا غلت 180 درجه که یعنی به شکم بخوابی یه کوچولو مونده، دستت زیر بدنت میمونه و نمیتونی بکشیش بیرون. نیروانای مموش گاهی کمکت میکنه و با هیجان میگه مامان ببین خودش برگشت و منم خوشحال و سپاسگزار خدای مهربانم از اینکه خواهری داری که با دستهای حمایتگرش سخت مشتاق پیشرفت و بزرگ شدن توست. ...
1 ارديبهشت 1394