اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

کلمات و اشارات تازه

بیبی : توپ اَلُ : پاستیل بوجی بوجی : شکلات - چنگال! چاقی : چاقو باباجی : بابایی ماماجی : مامانی نانا : نیروانا لالاجی : لالایی تاب تاب : پارک با یه نازی صدام میکنی مامان و جوابت که میدم بله با یه ناز بیشتر و یه جور خاصی میگی "بیا" که میخوام قورتت بدم، مگه میشه آب دستته زمین نذاری و بدو نیایی ببینی شازده چه منظوری دارن از فراخوندنشون! ...
12 خرداد 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

زبانِ شیرینِ تو

برای خیلی از کلمات که هنوز سخته فقط حرف آخرش رو تلفظ میکنی خیلی خالص, مثلاً از گویش تو "فیل, پاستیل, گل, سیبیل" همه "ل" هستن که با سکون کامل و تلفظ درست حرف "ل " ادا میکنی. یا مثلاً "توپ, سیب, اسب, بیب(بوق ماشین )" همه "ب" هستن. بنابراین من باید توجه و دقت زیادی بخرج بدم تا تشخیص بدم اون لحظه ی خاص منظورت کدومشونه. وقتی گرسنه ای لباتو مث ماهی باز و بسته میکنی تند تند, آدم دلش کباب میشه زودتر یه چیزی بهت برسونه تلف نشی. وقتی خوابت میاد گردنت رو به شکل دلبرانه ای کج میکنی تا سرت بیفته روی شونه ت و ازم میخواهی شرایط خوابوندنت رو فراهم کنم. وقتی میخواهی خودت غذا و خوراکیتو بخوری د...
7 ارديبهشت 1395

شیر به شیر، آره یا نه؟

تمام دغدغه م از لحظه ای که فهمیدم باردار مزدا هستم تویی اهورای من! در اینکه حکمت خداوندی خودش بهترینها رو پیش میاره هیچ شکی ندارم ولی خب کوچیکیای ظرف وجودم نمیذاره همیشه با توکل خیالم رو راحت نگه دارم. بزرگترین نگرانیم هم شیرخواره بودن تو بود و اینکه به اصرار همه و حتی پزشکم باید متوقفش کنم. اما من هیچ جوره توی دلم نمیگنجید که لزومی بر این امر هست. تا چهار ماه که هیچکس نمیدونست باردارم شیردهیم رو بهت بدون حرف و حدیث دیگران ادامه دادم و فقط توصیه های دکترم که دوست عزیزمم هست نگرانم میکرد که چرا کاری نمیکنم از شیر بگیرمت. اما وقتی قضیه علنی شد دیگه توصیه ها و پند و اندرزهای اطرافیانم اندر باب طفلکی بودن مزدا و اینکه شیری که الان داری میخوری ...
23 فروردين 1395

به شیرینی عیدی

اول یه کم از شیرینیات بگم بعد برم سر موضوع درددل امروزم برای فرداهای تو شاید توی پست بعدی. عید وقتی خونه ی اقوام میرفتیم و عیدی میگرفتی چنان لبخند ملیحی روی لبات مینشست که قشنگ شیرینیش رو میریخت توی چشای آدم که به تماشات وایستاده. اولین بار که گفتم "تشکر کن" از خودت همون حرکتی رو که برای دعا کردن بکار میبری درآوردی، دوتا دستت رو کنا هم گرفتی و به سمت من باز کردی! یه سی دی ترانه ی صوتی به سفارش دوست عزیزم  زینب جان  برای  نیروانا  گرفته م به اسم "اتوبوس قرمز". اینقدر با هیجان میخونه که تو رو وامیداره یه رقص پای جانانه بری و عجیب هر جا که باشی با شنیدن صداش شروع به کوبوندن پاهات به زمین با ریتم ریز...
22 فروردين 1395

نوروز من, هر روز من!

نوروز بمانید که ایّام شمایید! آغاز شمایید و سرانجام شمایید! آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام، شمایید! آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار آن گنبد گردننده ی آرام شمایید! خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید! نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟ اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید! عشق از نفس گرم شما تازه کند جان افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید! هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق، هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید! امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید! گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است، در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید ایّام ز دیدار شمایند مبارک نورو...
7 فروردين 1395

خداوندِ خِرَد

هنوز هیچی نشده چه زود از ماهگردای تولدت جا موندم هستی من!  حالا دلیل شتاب وصف ناپذیرت برای هر چه بزرگتر شدن رو بخوبی لمس میکنم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی همت میکردن تا تو و ما رو برای موهبت مطلق خداوندی آماده کنن. انگار هستی بخشی تو در کنار خرد بی پایان او قراره تا ما رو به کمال نیروانایی برسونه. اهورای نازنینم, به زودی مزدای عزیزم رو در آغوش خواهیم کشید. همون که تا میگم نشونش بدی دو تا دستت رو دلبرانه به جایی حدفاصل شکم و سینه ت میزنی.  شیرینم! خیلی دلم میخواد از حال و هوای این روزات بنویسم ولی فعلا باید در خط کردار نیک باشم و حسابی مراقب وروجک بازیات تا بعد برسم به گفتار و نوشتار نیک.  خوشحالم که قراره داداش د...
15 اسفند 1394

نفس گیر و روح پرور

سیزده و چهارده ماهگیت رو نفهمیدم چطور طی شد و ثبتش نکردمش, بس که دنبالت میدوم آقا کوچولو!  در واقع یا من بدنبال تو میدوم یا تو دنبال من میدوی کوالا. حسابی بهم چسبیدی و منم نگران که چطور از پس این وابستگیت برآم. همه ی امیدم اینه که به وقتش راه خودت رو می یابی و ازم جدا میشی و الان وظیفه ی مادری من اینه که حسابی بهت محبت کنم تا سیر عاطفه شی. اگه به آشپزی بپردازم که باید سرآشپز اهورا تنگ بغلم باشه و نظارت کامل بر جریان پخت و پز مواد داشته باشه,, کابینت قابلمه ها و کشوی ملاقه و ابزار بی خطر آشپزخونه هم خونه ی مامان بزرگی هم خونه ی خودمون کاملا در اختیارته و از فعالیتای بیشمار روزانه مون جمع کردن اونا بعد از هر بار پخش و پلا کردن بدستای ...
26 بهمن 1394

ستاره ی آهنی و قلب طلایی

کاشکی آمار زمین خوردنای روزانه ت رو نوشته بودم تا وقتی بزرگ شدی و یه وقتی خدای نکرده یه کوچولو چرخ به کامت نچرخید و زمین خوردی یادت بیاد که چقدر شکست ناپذیر و خستگی نشناس بودی، یادت بیاد که وقت فسقلیات چطور بلافاصله بعد از هر زمین خوردن دوباره می ایستادی و به راهت ادامه میدادی حتی اگه گریه های از سر دردت وقفه ای کوتاه در حرکتت ایجاد میکرد. از اون طرف وقتی محکم بغلم میکنی و فشارم میدی همه ی دنیا از آنِ منه، چطور اونهمه احساس رو توی قلب کوچولوت جمع میکنی و از چشای نافذت می تراوی؟ کِی اینهمه فراگرفتی حس کنی و حست رو منتقل؟ هر لحظه ی صورتت لبریز از یه احساس بانمک و زنده ست که واقعاً هیچ جوره نمیشه ثبتش کرد کوچولوَک! من تشنه ی اینهمه ابراز اح...
1 بهمن 1394