اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

به همین سادگی

از سحرگاه دیروز که اومده م سرِ کار هنوز درست ندیده مت و باهات حرف نزده م. آخه غروب که رسیدم خواب بودی و همینجور خوابیدی و خوابیدی تا خاموشی زدیم و همگان در خواب شدیم. از صبح همه ش دارم به امروز سحر فکر میکنم: بامدادان که باز پا شدم راهی بشم بیدار شدی و منو که توی لباسِ کار دیدی توی همون تاریکی چشات برق زد و گفتی "مامان چی برام آوردی؟ شیر؟" میخواستم جیغ بکشم که "دوسِت دارم کودک بی آلایش من! ". میدونی چرا؟ به تصور اینکه الان عصره و من تازه از کار برگشته م پرس و جو میکردی ببینی چی واسه ت آورده م، فقط یه کم متعجب بودی که چرا هوا تاریکه و همه خوابن!!!  الهی فدات ...
18 مهر 1396

امروز، کودکی

کودک بازیگوش پر احساسم، ای غوره نشده مویزم، مرد کوچولوی مامان، روزت مبارک. الهی همه ی عمر به همین نگاه ساده و بی آلایش و پر از عشق کودکی ت دنیا رو ببینی و با همین دستای مهربونت زمین رو جایی بهتر برای زندگی کنی. آغوش مادر زمین هماره برای جست و خیزهای کودکانه ی تو گشاده باد. توی کانال مهدکودکت خواستن یه عکس خونوادگی ببری و در موردش توضیح بدی برای دوستات. منم آخرین عکس دسته جمعی مون رو که توی آتلیه گرفته بودیم با یه سری ماجراها دادم برای چاپ و امروز صبح بردیش. دیشب با خودت یه تیکه هایی از شعری رو زمزمه میکردی که میشنیدم مربوط به امروزه. همیشه این روز رو توی مهدتون باشکوه برگزار کرده ن. امیدوارم شاد شاد باشی همیشه. ...
16 مهر 1396

گودبای پمپرز!

خیلی انتظار این لحظه رو میکشیدم؛ که بیام و با افتخار برات بنویسم که ختم بخیر شد. پروژه ی دستشویی رفتنت رو میگم با اون اصطلاح داغ و جنجالی این روزای فضای مجازی : گودبای پمپرز!!! برای منی که ریز و درشت پیشرفتها و روزانه های پر ارزشت رو مینویسم، برای منی که مادرم و کوچکترین رشد تو توی دلم بزرگترین جشن ها رو برپا میکنه، نوشتن از این مرحله ی کسب مهارتت هم مث همیشه باعث افتخاره، اونم با هدف روشن و موجهی که خودم ازش دارم: برای بعدهای تو و شیرینی خوندن این روزنوشت های کودکیت که بعید میدونم برای سالهای دیگه، با این جزئیات، در خاطرت موندنی باشن؛ و به اشتراک گذاشتن تجربه ی مادرانه ای دیگه با دوستای نازنین و خواننده هایی که همین امروزها رو با نگاه گرمشو...
17 شهريور 1396

تعبیر جوجه ای

دیشب وقتی به نیروانا گفتم فردا روز دختره کلی خوشحال شد و بیدرنگ گفت مامان فردا بریم جوجه برام کادو بخر. جوجه یه فروشگاه اسباب بازی عریض و طویل و پر و پیمونه که حتی من و بابایی هم وقتی واردش میشیم دلمون نمیاد بیرون بیایی ازش، چه برسه به شما فینگیلیا. تو ولی زیاد در جریان اسم این فروشگاهه نیستی که هی آدرس بدی و درخواست بدی مث نیروانا. شب که بابا اومد خونه همینجور که داشتیم صحبت میکردیم نیروانا شروع کرد به ورجه وورجه روی تخت و تو هم همراش بپر بپر. آخه هر کاری نیروانا بکنه تو هی تقلید میکنی. نیروانا در اومد که بابا فردا روز دختره بریم جوجه، تو هم تکرار کردی بریم جوجه، بریم جوجه. بابا پرسید جوجه چیه اهورا؟ تو هم در اومدی که "جوجه ...
3 مرداد 1396

لحظه های عسل

وقتی با نیروانا چیک تو چیک میشین و میفتین به بازی دو نفره، فضای خونه خیلی بهشتی میشه و دل منم پر از جوی های روان شیر و عسل! جانان من! چی می شد درصد کشمکش ها و دعواهای خواهر برادریتون با میزان بازیا و همدلیا، جاشون رو عوض میکردن و اکثر مواقع با این صحنه ها روبرو بودیم!؟   یعنی خودتون صحنه آرایی میکنین، طراحی بازی میکنین، کارگردانی میکنین و خودتونم عکس می گیرین و ثبت میکنین این شیرینیا رو. بعدها که سر گوشیم میرم غافلگیرانه میبینم چیا بهتون گذشته! حظ نمیکنه آدم!؟ ...
21 تير 1396

در تلاطم روزهای نخست

روزای حساس و پرچالشی رو پشت سر میذاری پسرک موفرفری دلبندم! در حالیکه من این گوشه ی دور از تو نشسته م و هیچ کاری ازم برنمیاد به زعم خودم. تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که تو شبا زود بخوابی و آموزش دستشویی ت با سرعت بیشتری پیش بره که متأسفانه توی هر دوش ناموفقم. با همه ی عشقم چاشت روزانه ت رو توی کیف دوست داشتنی ت میچینم ولی میشنوم که اکثرش رو فقط وقتی برمیگردی خونه میخوری. با دیدن تلگرام عکس دوستات توی کلاسای فوق برنامه ای که به دلیل دیر رسیدن نتونستی توشون شرکت کنی دلم می گیره و کوتاه بودن دستم از چاره، بیشتر کلافه م میکنه. استرس روزای اول مهدکودک و گریه های جدایی از بابایی وقت خداحافظی ت رو میشنوم و خدا خدا میکنم واقعاً همون چیز عادی ...
13 تير 1396

امروز مزدایی

یه داداش بیشتر نداری که کنارش یگانه و یکتا باشین، تو و اون. امروز یک سالگیشه.  دیروز با هم شمع تولدش رو فوت کردین و کیک بریدیم و شاد بودیم. به سلامتیش عکساشو مرور میکنیم . ...
10 تير 1396

مهرآیین اهورایی یا اهورای مهرآیینی!

سپاس فراوان خدای بزرگم رو که یاری کرد تا تو فرزند نازنینم رو هم به آغوش سراسر مهر مهرآیین بسپرم. مهدکودکی که بخاطر رسیدن به اون، در زمان خردسالی نیروانا ماجراها از سر گذروندیم. عزیزکم، حالا رویای یک ساله ی تو محقق شد و با شروع تابستان، ترم یک ماهه ی آشنایی با مهدکودک رو شروع کردی؛ در حالیکه من و بابا هم خودمون رو با شرایط جدید زندگی بدون کمک و همراهی پرستار وفق میدیم؛ نیروانای نازنین باز به جمع خانواده برگشته و مزدای کوچولو همچنان بی وقفه زمین و زمان رو برای یافتن چیزای تازه زیر چار دست و پا میذاره. اولین روز مهدکودکت رو پنج نفری سپری کردیم. نیروانا با مورد مهر و محبت  قرار گرفتن مربیان و کادر دفتری و تعریف و تمجیداشون سرشار...
4 تير 1396

ماه سیماهه ی من

به بهانه ی دو سال و نیمه گی قشنگت دو تا از لطایف اهوراییت رو یادگار میکنم: نیروانا یه انگشتر بندانگشتی خوشگل خریده بود. از سرچشمه که برگشتیم نشونم داد و من کلی ذوق کردم. تو هم برای اینکه از قافله عقب نمونی و توجهی بهت جلب بشه دراومدی که وقتی من نیروانا بودم انگشتر می پوشیدم! از ذوقی که داری بری مهدکودک و دلت میخواد همه رو با خودت همراه کنی توی این شادمانگی به همه میگی تو هم وقتی کوچولو شدی میری مهدکودک! ...
14 خرداد 1396